گزارش کار!!

بالاخره سه روز پرمشقت کارسوق امسال هم تموم شد.این یعنی من بازم میتونم تا لنگ ظهر بخوابم  

خیلی کم شده یه مسئولیت بزرگ رو خودم به عهده داشته باشم.همیشه تو یه همچین کارهایی کمک میکردم ولی اینکه خودم مسئول هماهنگی و برنامه‌ریزی همه چیز باشم،اتفاق جدیدی بود که تو این سه روز افتاد.شاید مسئولیت این سه روز کارسوق در مقابل مسئولیتهای بزرگی که در آینده باید به عهده بگیرم و ازشون راه فراری نیست،اصلا به حساب نیاد اما مطمئنم که همین سه روز،بعدها،برای کارهایی که در آینده میخوام انجام بدم-یا نمیخوام و مجبورم انجامشون بدم- خیلی بهم کمک میکنن.

خب اینجور کارها نیاز به برنامه‌ریزی زیاد داره و چون باید ابر و باد و مه و خورشید و فلکهای زیادی! دست به دست هم بدن تا یه کار خوب از توش در بیاد و از طرفی چون همیشه چند تا از اون عزیزان نامبرده دستشون رو به دست بقیه نمیدن،واضحه این کار با کم و کاستی‌هایی همراه میشه و این خیلی طبیعیه.من تو این سه روز خستگی رو با تمام وجود احساس کردم و جالب اینجاس که بزرگترین سختیها مربوط میشه به کارهای پشت صحنه.

امسال تعداد بچه‌ها ۲۲ نفر بودن که ما به ۲ گروه تقسیمشون کردیم.ضمن اینکه قرار بود چند تا از پسرها از مدرسه اژه‌ای هم برای درس دادن بیان مدرسه ما.طوری برنامه ریزی کردیم که دو تا کلاس صبح و دو تا بعد‌از‌ظهر داشته باشیم.مدرسه هم قرار بود ناهار بچه‌ها رو فقط برای روز اول تقبل کنه.۴ شنبه روز کاری مدرسست ولی ۵شنبه و جمعه خب اونجا تعطیله و باید یکی از مسئولین به همراه بابای مدرسه! اون دو روز هم میومدن تا کمکمون کنن.اول یه عکس ببینین از دفتر کار اینجانب که سمت رئیس برگزاری رو داشتم :

 

من که میدونستم رو کامپیوترهای مدرسه نمیشه حساب کرد کِیس خودم رو بردم مدرسه.چهارشنبه،روز اول کارسوق بود و بیشتر مسئولین مدرسه اونجا بودن به جز خود مدیر که مرخصی بود و البته سفارش کرده بود هوای ما رو داشته باشن و باهامون همکاری کنن.نتیجه این همکاری صمیمانه این بود که در اولین قدم،هیچکس نمیدونست کلید اتاق سمعی بصری کجاست!  در حالیکه من از قبل گفته بودم روز اول برای کلاس فرکتالها احتیاج به ویدئو پرژکتور داریم که تو اتاق سمعی بصریه.اونجا به من گفتن کلید دست مسئول اتاق سمعی بصریه که اونم نیومده بود مدرسه  این شد که مجبور شدیم کلاس گراف رو جایگزین کلاس فرکتالها بکنیم.

شکوفه-که کلاسش به ۵ شنبه موکول شد- دوست دوران دبیرستانمه.تو شریف،علوم کامپیوتر میخونه.تو مدتی که بچه‌ها سر کلاس بودن نشستیم با هم عکسای شکوفه رو از صعودشون به دماوند دیدیم.همیشه هر وقت گروه کوهنوردی دانشگاهشون یه برنامه کوهنوردی میذاره،شکوفه باهاشون میره.گفتم شماها دماوند میزنین!، ما تو صنعتی تپه نوردی میکنیم  گفت امیرکبیر و علم و صنعت که صعود برون‌مرزی هم دارن ! همیشه واسه شهرستانیها تبعیض قائل میشن اینا!!!!

حدودای ۱۲ بود که آقای حجت‌پور-همون بابای مدرسه!- با غذاها از راه رسید:

غذایی که متشکل بود از کباب  :

و دوغ :

تصمیم گرفته بودیم روز آخر،تو مراسم اختتامیه به اونایی که یه جوری زحمت کشیده بودن لوح یادبود بدیم.یکی از بچه‌ها لوحها رو به کتابفروشی میراث سفارش داده بود.من از همون دوران راهنمایی فقط میدونستم که میراث یه جایی نزدیک مدرسست اما جای دقیقش رو نمیدونستم.اونایی که منو میشناسن میدونن که من گیرایی بسیار ضعیفی در یاد گرفتن اسم خیابونها،آدرسها و کلا مکانها دارم.واقعا علتش رو نمیدونم.یعنی به راحتی آب خوردن میتونم گم بشم!  و هر کاری میکنم،در این زمینه پیشرفتی حاصل نمیشه! خلاصه اینکه قرار شد منو یکی دیگه از بچه‌ها بریم میراث و لوحها رو تحویل بگیریم.من که کاملا تمام امیدم به ریحانه بود کیفم رو برداشتم که سر راه به یه کتابفروشی دیگه هم سر بزنم.اول رفتیم اونجا و دیدیم بستس.همینجور راهمون رو ادامه دادیم و من در تمام مدت منتظر بودم برسیم میراث  رفتیم و رفتیم! بازم رفتیم!! هی رفتیم!! دیگه تو هشت بهشت بودیم!! به تدریج اون منطقه کاملا مسکونی شد و هیچ خبری از مغازه یا یه جای تجاری نبود اونجا.اینجا بود که یه سوالی واسه من پیش اومد : ریحانه جون! ما الآن دقیقا داریم کجا میریم؟!!!!  یهو ریحانه خشکش زد: من فکر میکردم داریم میریم میراث!!!!! گفت من میدونستم میراث تو آمادگاهه ولی فکر کردم شاید جاش عوض شده یا تو یه راه کوتاهتر بلدی!!!!!!!!!!!!(دقت کنید راه کوتاهتری که کاملا در مسیر خلاف مسیرمون به خیابون آمادگاه بود!)...منم گفتم منو بگو که فکر میکردم تو این مدرسه فقط منم که نمیدونم میراث کجاست!(آخه کلا میراث جای معروفیه بین بچه‌های مدرسه ما و من بارها شنیده بودم که بچه‌ها وسایلشون رو از اونجا میخرن).نکته خیلی خنده‌دار این بود که نه من و نه ریحانه،هیچکدوم نمیدونستیم داریم کجا میریم و تو این شرایط طبیعیه که آدم یه مسیر مستقیم رو بره! در حالیکه من و ریحانه یه جاهایی قشنگ پیچیده بودیم به یه سمتی که معلوم نبود چطور اون جهت رو انتخاب کرده بودیم!!!!!!سر یه چهارراه بود که جفتمون پیچیدیم سمت چپ!! سمت چپی که میتونست راست باشه! میتونست مستقیم باشه! یعنی بعد خودمون مونده بودیم که چی شد که اونجا پیچیدیم چپ.من میگفتم تو اول پیچیدی من دنبالت اومدم و اون میگفت اتفاقا من دقیقا صبر کردم ببینیم تو کدوم طرف میری تا منم بیام!!! بعدم با قیافه حق به جانبی گفت: من میدونستم تو آمادگاهه!! رفتیم آمادگاه! هی رفتیم و رفتیم! هتل شاه عباس رو هم رد کردیم!!! پیچیدیم سمت راست!!!!! که اینجا الطاف خدا شامل حالمون شد و باز یه سوال برا من پیش اومد: ریحانه!! پس میراث کو؟؟!!؟!؟!

-من نمیدونم!!!!!!!!من نمیدونم میراث کجاست!!!!!!! مگه تو نگفتی تنها کسی هستی توی مدرسه که میدونی میراث کجاست؟؟

من که نشستم رو زمین تو پیاده رو!! و دیگه مگه میشد جلوی خندمون رو بگیریم! از جام تکون نمیتونستم بخورم و بلند بلند میخندیدم!! اصلا باور کردنی نبود! مردم تو خیابون که خدا رو شکر تعداشونم کم نبود انگار دو تا دیوونه دیده باشن.بعضیشون که از خنده‌های ما دو تا خندشون گرفته بود! بد وضعیتی بود.من که دیگه واقعا چیزی نمیفهمیدم.میدونین که چقدر اون خیابون شلوغه و بنده همینطور رو زمین نشسته بودم و سد معبر کرده بودم!  دست آخر زنگ زدیم میراث و آدرس دقیق!! گرفتیم!!! حتی توی راه هم نمیتونستیم نخندیم،طوری که سرعت حرکتمون شده بود دو قدم در دقیقه!!!!

کارمون تو میراث دو دقیقه!! طول کشید! اگه از راه درست میومدیم،در مجموع میتونستیم سر ۱۰ دقیقه بریم و برگردیم! این در حالی بود که ما بعد از یکساعت رسیدیم مدرسه و سوالی که این بار برامون پیش اومد این بود که چطور اینا تو مدرسه نگران ما نشدن!!!!(که خب اگه مثل من و ریحانه میدونستن!! میراث کجاست،طبیعی بود نگران نشن!).وقتی اومدیم مدرسه اونقدر خسته بودم(شب قبلش هم فقط دو ساعت خوابیده بودم)،که پشت کامپیوتر،واسه چند دقیقه،بدون اینکه خودم متوجه بشم خوابم برد:

پرینتر هم برامون واقعا سنگ تموم گذاشت!!یه پسری به اسم شایان اویس قرن که مدال طلای جهانی المپیاد کامپیوتر داره،عصر روز ۵شنبه واسه درس دادن اومد و گفت یه برگه هست که میخوام ازش پرینت بگیرین و بعد به تعداد بچه‌های کلاس زیراکس کنین تا من ببرم سر کلاس.یه برگه پرینت گرفتم و دادم به آقای حجت‌پور تا زیراکس کنه.اونم گفت اینقدر خطوط رسم شده رو این کاغذ کمرنگن که اگه ازش بخوام زیراکس بگیرم برگه‌های آخر تقریبا سفید میشن!!! منم تصمیم گرفتیم ۲۲ تا برگه پرینت بگیریم تا مشکلی واسه رنگش پیش نیاد.قبل از هر چیز،سرعت این پرینتر واقعا کلافمون کرده بود.تقریبا یک دقیقه طول میکشید تا یه برگه ناقابل رو پرینت کنه! و این وضعیت اسفبار من در موقع این عملیات جانفرساست :

 

یه جاییم بود که یهو پرینتره ۷ تا برگه رو با هم قورت داد!!!! دیگه هر کدوممون به یه قسمت از پرینتر ور میرفتیم و یه دکمش رو فشار میدادیم تا بالاخره پرینتره کم آورد و عین ۷ تا برگه رو بالا اورد  کلا کارهای پشت صحنه که وابسته به یکی از وسائل موجود تو مدرسه بود،تبدیل به کارهای کمِدی مضحکی شده بودن و قسمت زیادی از خاطراتی که برام درست شده،مربوط به همین کارهاست.البته بعضی وقتام  شرایط واقعا سخت میشد.این عکس مربوط به روز ۵ شنبست و من در حال برنامه ریزی برای کلاسهای روز جمعم ولی هیچ کاری با هیچ کاری جور در نمیاد ...از رنگ صورتم تو این عکس میشه به وضعیتی که داشتم پی ببرین:

 

تو این دوره کارسوق،یه دختر عجیب از دبیرستان خودمون اومده بود واسه کمک.امسال تو المپیاد مرحله اول کامپیوتر و ریاضی قبول شد و همه میگن که آیندش خیلی خوبه.ما تو این سه روز با هم خیلی نزدیک بودیم و این دختر عجیب باهوش بود.کلی کتاب خونده بود و باهاش میشد مثل یه آدم بزرگ بحث کرد.اینم یه عکس ازش در حال انجام فرایض دینیش!! تو دفتر مدرسه:

یه قسمتی از کارسوقمون رو هم تو زنگهای تفریح اختصاص دادیم به معماهایی که بچه‌ها تا آخر روز وقت داشتن جوابش رو بهمون بدن:

یکیش معمای معروف اینشتین بود.اینشتین ادعا کرده که فقط ۲ درصد مردم دنیا میتونن این معما رو حل کنن! و این مبارزه طلبی اینشتین بود که باعث شد بچه‌ها تلاش کنن نشون بدن جزو اون دو درصد هستن! ۱۲ نفر از بچه‌ها این معما رو حل کردن و روح اینشتین خدا بیامرز شاد شد

روز آخر هم تو مراسم اختتامیه،قرعه کشی کردیم و کلا به ۷ نفر که توی این سه روز معماها رو حل کرده بودن جایزه دادیم.یه دفتر خیلی قشنگ هم خریدیم تا از امسال هر کارسوقی که تو مدرسه برگزار میشه(چه ریاضی،چه فیزیک)،تو این دفتر ثبت بشه.همه بچه‌ها و مسئولین کارسوق و حتی آقای حجت‌پور هم توش دو سه خطی نوشتن و امضا کردن.کار جالبیه به نظرم.این بچه‌هایی که این دفتر رو امضا کردن،شاید سالها بعد خودشون برای بچه‌های کوچیکتر همچین برنامه‌هایی تشکیل بدن...و اون موقع با دیدن دستخط و امضای خودشون تو این دفتر،به یاد ششمین دوره کارسوق مدرسه،۱۸ ام تا ۲۰ ام مرداد ۸۵میفتن.بعضیشون از ما تشکر کرده بودن،بعضیشون شعر یا یه جمله قشنگ نوشته بودن و بعضیشون هم نقاشی کرده بودن! یکیشون نوشته بود:

"من از گفتن اینکه زمین به دور خورشید میگردد توبه کردم.اما آیا زمین هم توبه میکند!؟"       گالیله

یکی دیگه هم نوشته بود:

          زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است...

                                                رختها را بکَنیم

                                                                  آب در یک قدمیست!

p.s.1. راستی هوراااااا!! معنی کارسوق هم کشف شد!!!  این کلمه در واقع یه برگردان به فارسی هست از کلمه workshop! که همینطور که میدونین سوق به معنی بازار یا همین shop خودمونه!  هورااااااااا!

p.s.2. من امشب با حمید(برادرم)میرم تهران.شکوفه ترم تابستونه گرفته و اتاقش تو خوابگاه خالیه.واقعا به سفر احتیاج دارم حتی اگه یه همچین ضد سفری به تهران باشه.ساعت ۱ راه میفتیم و ۷ صبح فردا،شکوفه جلوی در خوابگاه دخترا منتظرمه!! قبلا هم اونجا رفتم و از خیابون طرشت متنفرم.واقعا متنفرم! البته قرار نیست همش تو خوابگاه بمونیم.من عاشق پیاده روی هستم و تو تهران حتما جاهایی برای پیاده روی کردن پیدا میشه!

...Show must go on

نمیخوام نق بزنم...نمیخوام واضحاتی رو توضیح بدم که گفتنشون مدتهاست دردی رو دوا نمیکنه...اکبر محمدی مرد...به همین راحتی...برای من یه اسم بود...یه اسم به یاد اون سالهای حرام...اون روزهای تباه شده...روزایی که یه نوجوون امیدوار بودم...که کلی بریده روزنامه داشتم از روزنامه‌هایی که هیچکدومشون دیگه نیستن...چه حوصله‌ای،چه وقتی،چه شور و حالی...یه مدتی میشد که این اسمو یادم رفته بود...هر از چند گاهی یه چیزایی میشنیدیم،ولی دروغ چرا...خودمم ازش فرار میکردم...این اسم،ولو برای یه لحظه کوتاه،چرتم رو پاره میکرد و من دلم نمیخواست...نه،واقعا نمیخوام نق بزنم...نمیخوام سوالایی بپرسم که همه میدونیم بی‌جوابن...وقتی فهمیدم مرده،هیچیم نشد...فقط یه احساس عجیب بود و بس...انگار قلبم با شدت بیشتری میزد...گردش خون تا نوک انگشتای پام رو داغ داغ میکرد...اما یه دفه انگار این خون رو از تنم بیرون میکشن،یخ میکردم...درست همون کاری که شبحواره‌ها با قربانیشون میکنن...سنگدلانه.

دلم میخواست رو تک تک صفحاتی که جلوم باز بود بالا بیارم...همونایی که مرثیه‌هاشون دلمو میزد...میخواستم رو سر بابا داد بزنم که صدای رادیو فردا رو ببره...میخواستم به حمید،که همیشه این موقع‌ها،دنبال یه گوش میگرده واسه درددل گفتن و از خوابگاه زنگ میزنه،بگم نه،من اینبار حوصله ندارم...دستمو بذارم رو گوشام...چشمامو ببندم همونطور که خیلی وقت بود بسته بودمشون...بیدار بودن خیلی سخته.

خیلی سخت...بخصوص اگه تو ایران باشی...

دوم خرداد امسال فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...انجمن اسلامی دانشگاه،یادبودی گرفته بود به مناسبت اون روز...تالار ۸ پر شد...پر شد از ما که تعدادمون کم بود و پر شد از اونا که خیلی زیاد بودن...همون دخترایی که چند دقیقه‌ای بیشتر نمیشستن...بلند بلند میخندیدن و بی‌دلیل دست میزدن و بعد با کلی ادا و عشوه میرفتن بیرون...همون پسرایی که اومده بودن خوشگذرونی...تو سالروز دوم خرداد...سوت میزدن و مسخره بازیشون تو ذوق میزد...همونایی که یکیشون اسم نوشت و رفت پشت تریبون...با لودگی خاص خودش،که قبلا ازش کم ندیده بودم،گفت خوشحاله که ایران بالاخره به جام جهانی راه پیدا کرده و امیدواره اونجا هم بچه‌ها با غیرت خودشون،از گروه صعود کنن!...با ژست خاصی تعظیم کرد رو به جمعیت و برگشت سر جاش...دخترا واسش غش و ضعف کردن و دوستاش سوت زدن...صدای خنده سالن،کر کننده شده بود...چون به هر حال تعداد اونا بیشتر بود...اونا سالن رو پر کرده بودن نه ما...تو چهره آدمای اونروز نگاه کردم و یه دفه فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...اگه بمونی باختی...خاطرات و اینجور چیزا منو اذیت نمیکنن...دلم میخواد البته هر جا میرم با خونوادم باشم...هر جا...اما دوری از اینجا منو دلتنگ نمیکنه...باورم نمیشه غربت بتونه حالیم کنه که "حتی دلم برای خیابونای شلوغ و آدمای دغل اینجام ممکنه تنگ بشه"...باور نمیکنم دلم برای "نفس کشیدن تو جایی که هویت من توشه" تنگ بشه...باورم نمیشه...غیر ممکنه...من هیچ جوره به این "مرز و بوم"،به این "آب و خاک" وصل نیستم...میرم...در اولین فرصت...با خانوادم میرم تا دیگه بهونه‌ای نباشه واسه اینکه پشت سرم رو نگاه کنم...در اولین فرصت.

...

!حرفهاییست برای نگفتن...

کارسوق !!

تا اونجایی که من میدونم دو سه نفر از دوستانی که به این وبلاگ سر میزنن قبلا تو یکی از مراکز سمپاد درس خوندن.اونا حتما با این واژه عجیب غریب کارسوق آشنایی دارن!! منم از موقعیکه راهنمایی میرفتم(و شاید قبل ترش وقتی حمید که دو سال از من بزرگتره،راهنمایی میرفت) با این کلمه آشنا شدم و جالبه که هیچوقت برام سوال پیش نمیومد که این کلمه از کجا در اومده و اصولا وجه تسمیش چیه.خب شاید علتشم این بود که برای ماها چون فکر میکردیم تو یه مرکز خیلی خفن داریم درس میخونیم این کلمه‌های خفن هم عادی بودن.هر چی باشه ما از سال اول راهنمایی فیزیک و شیمی و زیست داشتیم به جای علوم.کتاب وزارتی ریاضی در مقابل جزوه تکمیلی که خود مدرسه بهمون می‌داد عملا هیچی نبود و با وجود کتاب آشغالی مثل Look,Listen and Learn اصلا کتاب وزارتی زبان رو نمیخوندیم...سال اول راهنمایی کارسوق فیزیک قبول شدم و یه پسری به اسم کیوان جباری اومد بهمون درس داد.من سالهای بعدشم همچین کلاسهایی رو تجربه کردم اما هیچکدوم جذابیت این اولی رو نداشتن.شاید حتی کیفیتش اونقدر خوب نبود اما به هر حال بار اولی بود درسی مثل فیزیک رو اینطوری یاد میگرفتیم.خبری از دفتر و جزوه نبود و تمام وقتمون تو این سه روز توی آزمایشگاه میگذشت.تک تک مطالبی که اون روزا یاد گرفتم هنوز تو ذهنمه.کیوان که فقط چند سالی از ما بزرگتر بود و تو همین مرکز درس میخوند خودش بچه‌ای بود که از نظر درسی تعریفی نداشت و هیچ موقع معدلش خوب نبود.دقیقا یادمه که میگفت مطمئنه اگه تو آزمون ورودی دبیرستان فقط سه نفر دیگه رو رد میکردن ایشونم یکی از اونا بوده!! ولی واقعا باهوش بود و بعدها تو المپیاد فیزیک مدال گرفت.بگذریم از اینکه وقتی رفتیم دبیرستان یهو همه متوجه شدن که ایشون مجرده و نباید به دخترای ورپریده‌ای مثل ما درس بده ...الآن کیوان کانادا زندگی میکنه،ازدواج کرده و اخیرا بابا هم شده  و امیدوارم همیشه موفق باشه.

 پارسال قرار شد من برم واسه کمک به دانشجوهایی که فارغ‌التحصیل از همین مرکز بودن و برای بچه‌های راهنمایی کارسوق برگزار میکردن.مدرسه راهنمایی ما سال ۷۶ تاسیس شد.من سه سال اونجا بودم و پارسال موقعیکه بعد از تقریبا ۵ سال رفتم اونجا چنان حس عجیبی بهم دست داد که دلم نمیخواست از اونجا بیام بیرون.تمام بچگیم انگار اونجا بود.البته ساختمانش واقعا مدرن شده بود و حسابی بهش رسیده بودن.اما میز پینگ پونگش همونجا بود که باید ! بیشترین خاطرات رو از کلاس سوم راهنماییم دارم.سال آخرمون بود و هر آتیشی که خواستیم سوزوندیم...سوم ۶...یادمه آخرای سال غزال رو تخته سیاه نوشت: قرار ما ساعت ۸ شب ۸/۸/۸۸ میدون امام !! نمیدونم از بچه‌های اون موقع هیچکدوم اینو یادشون مونده یا نه...ولی من که اگه عمری بود میرم سر قرار...یه نیم ساعتی منتظر می‌مونم...هیچکس نمیاد و من برمیگردم خونه

ما اول از بچه‌‌ها تو دو مرحله امتحان گرفتیم و ۳۰ نفرشون تقریبا واسه شرکت تو کارسوق انتخاب شدن...درس دادن به بچه‌ها آدمو زنده میکنه...بگذریم از اینکه بچه‌های این دوره واقعا عوض شدن.خیلیشون موبایل داشتن و سر جلسه موبایلشون زنگ میزد!! مدل شیطونی‌هاشونم با ما خیلی فرق کرده...طرز حرف زدنشون و حتی فکر کردنشون...برعکس ما که سال پیش‌دانشگاهی تازه فهمیدیم که بابا یه کنکوی هم هست اینا از همین الآن فکر و ذکرشون کنکوره...اما چیزی که هنوز عوض نشده همون بچه بودن و بچگی کردنه...خلاصه اینکه پارسال به من خیلی خوش گذشت.امسال من شدم مسئول برگزاری این برنامه ...فردا باید اسم ۳۰ نفر نهایی رو اعلام کنم.امتحان مرحله دوم امسال ۶ تا سوال داشت و من برگه‌های مربوط به هر سوال رو به یکی از بچه‌هایی که باهام همکاری میکردن دادم...سوالایی که تو امتحانهای اینجوری ار بچه‌ها پرسیده میشه جواب مشخصی نداره...وقتی برگه‌های بچه‌ها رو تصحیح میکنی از مدلهای جورواجور فکر کردنشون-که بعضی وقتا واقعا خنده داره-تعجب میکنی.بعضی وقتا چنان ایده‌هایی از تو این برگه‌ها میگیری که مجبور میشی نمره کامل رو بهشون بدی حتی اگه به جواب نرسیده باشن...یکی از سوالایی که من صحیح میکردم این بود که:

اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ رو دور یه دایره مینویسیم.هر بار یه عدد رو انتخاب میکنیم و به اندازه اون عدد،یکی یکی به اعداد بعدیش اضافه میکنیم و عدد انتخاب شده رو حذف میکنیم.اینکار رو اونقدر انجام میدیم تا آخرش فقط یه عدد باقی بمونه...سوال این بود که بگن این عدد آخر چنده...

یه تعدادی از بچه‌ها هستن که به اینجور مباحث علاقه دارن و دربارش خیلی کتاب میخونن.اونا سوالای مشابه اینو تو کتابای مختلف خونده بودن و زرتی جواب داده بودن که جواب میشه مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ که اونم از فرمول n.(n+1)/2 بدست میاد !! یه تعدایشونم از مدلسازی استفاده کرده بودن و مثلا برای ۴ تا عدد دیده بودن جواب آخر میشه ۱۰...برای ۵ تا میشه ۱۵ و ...بعد به این نتیجه رسیده بودن که تو این سوال هم جواب باید بشه مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶...چون این بچه‌ها تو سنی نیستن که استقرا بلد باشن،این راه مدلسازی خیلی راه قشنگیه به نظرم...اما این وسط یکی از بچه‌ها یه راهی نوشته بود که کلی کیف کردم...نوشته بود وقتی یه عدد رو انتخاب میکنیم،اون رو یکی یکی جدا میکنیم و هر کدوم از این یکی ها رو به عددهای بعدی اضافه میکنیم...خود اون عدد هم حذف میشه اما همون یکی یکی هایی که این عدد رو ساختن هنوز دور دایره وجود دارن و در واقع دارن تو یه مجموع شرکت میکنن.چون این اتفاق واسه همه اعداد میفته،یعنی همه اعداد دور دایره تو این مجموع شرکت میکنن و این معنیش،مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ هست !! حالا وقتی فکر کنین که اینا رو یه بچه ۱۱ ساله نوشته،میفهمین چرا من اینجوری شدم :

همه اونایی که تو اینکار شرکت دارن،از بچه‌هایی که امتحان رو برگزار کردن تا اونایی که تو سه روز برگزاری کارسوق یه مسئولیتی دارن یا به بچه‌ها درس میدن...دقیقا فی سبیل الله کار میکنن!! یعنی واسه خیلی از نیازهاشون حتی از جیب خودشون خرج میکنن...مدرسه تقریبا فقط هزینه ناهار رو تقبل میکنه...اما تو کار کردن واسه این بچه‌ها اینقدر شور و حال هست که ارزش هر چیزی رو داره...کارسوق امسال ۱۸ام تا ۲۰ام مرداد تشکیل میشه...از مراسم عکس هم میگیریم و من امسال اونا رو اینجا هم میذارم تا با حال و هواش آشنا بشین...

p.s.1. خب امیر قلعه‌نویی شدش سرمربی تیم ملی و من شاکیم...البته من منکر توانایی‌هاش نیستم اما امروز تیتر روزنامه خبر ورزشی خیلی نگرانم کرد: ۸ استقلالی و ۵ پرسپولیسی! بقیه هم که کشک...احساس میکنم برمیگردیم به همون دورانی که روزنامه‌های زردی مثل خبرورزشی کنتور مینداختن واسه تعداد بازیکنایی که از قرمز و آبی دعوت میشن...به همون دورانی که بازی تو بعنوان یه بازیکن شهرستانی زمانی به چشم میومد که تو آزادی جلوی پرسپولیس و استقلال خوب بازی کنی...به دورانی که وقتی سرمربی،یه بازیکن استقلال یا پرسپولیس رو از زمین میکشید بیرون،حتما و حتما یه بازیکن از همون تیم رو میاورد تو زمین تا خدای نکرده توازن سرخابی به هم نخوره...به دورانی که شهرستانی‌ها به حساب نمیومدن...به دورانی که مصطفوی رئیس فدراسیون بود.....و....و الآنم هست !

p.s.2. از لبنان و فلسطین و اسرائیل،زیاد گفتیم،نوشتیم،دیدیم،شنیدیم و خوندیم...دیگه چیز تازه‌ای برای گفتن ندارم...حتی این بار با خدا هم کار خاصی ندارم!! ولی یه عکس دیدم که بدجور حالمو بد کرد:

یه بچه ای که رسما به دنیا اومده تا بره بمیره...عجب آشغالایی پیدا میشن تو این دنیا...جالبه که سایتی که این عکسو توش دیدم کلی از این همه شهادت طلبی!!! هیجان زده شده بود  بعضی وقتا از خودم میپرسم اینام واقعا آدمن؟

 p.s.3. این دفعه خیلی از این شکلکا استفاده کردم...یاد دورانی به خیر که بیشتر از اینکه تو حرفام از این آیکونا باشه،تو آیکونام حرف بود

...Two memorable years

من زخمهایی که روزگار واسه آدما یادگار میذاره رو به سه دسته تقسیم میکنم:

(I)-زخمهای نوع اول:بعضی زخمها هستن که با گذشت زمان،دیر یا زود،خوب میشن...به قول معروف،دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!

(II)-زخمهای نوع دوم:درد بعضی زخمها رو با گذشت زمان شاید بشه تسکین داد اما یه پادزهر قوی لازمه تا این درد کاملا از بین بره...این پادزهره معمولا از جنس همون زخمه.

(III)-زخمهای نوع سوم:بعضی زخمها هستن که هیچوقت خوب نمیشن.هیچوقت.تنها کاری که میشه کرد اینه که بهشون عادت کنی و یجوری باهاشون کنار بیای تا شاید بتونی واسه یه مدتی فراموششون کنی.هر چند به دلایل مختلف سر باز میکنن.اما به هر حال کنار اومدن با دردها و مشکلات،چیزیه که خدا به بنده‌هاش خوب یاد داده...

دیشب یهو به سرم زد اولین mail ای که داشتم رو ببینم.حدود سی درصد میل باکس من پر شده،چون من کلا عادت به پاک کردن میل ندارم.البته به غیر از اون میل هایی که مخاطبشون من نیستم! تاریخ این اولین میل برمی‌گشت به ژانویه ۲۰۰۴.یعنی موقعیکه بنده در پیش‌دانشگاهی مشغول کنکور ستیزی بودم! خب...یه نگاهی به صفحه اول انداختم و در نتیجه مجبور شدم همین نگاه رو به صفحه دوم بندازم.اینجا بود که یه دفعه دلم یه جوری شد...یه جوری شد و من صفحه صفحه ورق زدم و خوندم...خوندم و زخمهای نوع سومم سر باز کردن...خیلی سعی کردم ادامه ندم ولی یه نیروی عجیبی وادارم میکرد صفحه به صفحش رو بخونم.باورم نمیشد...من با یادآوری تک‌تک اون خاطرات جنگیده بودم.قبول کرده بودم که یه جزئی از زندگی من بودن که گذشتن...یه جزئی که بدون توجه به خوبی و بدی‌هاش...خوشی و ناخوشی‌هاش،برام خیلی عزیز بودن.اما یهو همشون مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشتن...خب،دیشب که خیلی سخت گذشت ولی الآن یه حس خوبی دارم.انگار یه قسمتی از دو سال گذشته خودم رو از بیرون تماشا کردم...واقعا جالب بود.یه تجربه بکر...

یه جورایی به این نتیجه رسیدم که "یه مرز خیلی باریکی هست بین صداقت و حماقت"...اینو قبول دارم.اما معتقدم تا زمانیکه خودت بخوای،میتونی اونطرف خط راه بری.صادق باشی بدون اینکه احمق باشی.البته شاید طرفت نفهمه که تو هنوز اونور خطی،چون بالاخره همچین مرز باریکی خطای دید بوجود میاره! اما این مرز،با وجود باریکیش کلی معنی داره...صداقت خیلی اصیله و دقیقا بابت همین اصالتشه که از حماقت جدا میشه.

p.s.1...به یاد اورکات افتادم!!(وقایع دیشب،بی‌تاثیر نبودن!)...بعد از مدتها،خدا نصیب کرد،گذرم به اونجا افتاد! چقدر با دیدن عکس پروفایلم ذوق کردم.حوری کوچولو با لباس یووه  جای همگی خالی...ایشالا خدا قسمت کنه !

 

p.s.2...دعای روز چهارشنبه:

" ای خدایی که در آسمانها هستی،امروز قتل عام همیشگی را از ما دریغ نکن...ما را از ترحم،عشق و اطمینان به بشریت که فرستاده‌ات به ما داده تهی کن.چون همانطور که هرگز حرفهایش به دردی نخورده‌اند،حالا هم دردی را دوا نخواهند کرد...هیچ دردی را...شکرت...آمین "