!Buon Compleanno,Cheers,Toast

قسمت دوم!

صبحانه رو با شکوفه خوردیم.از قبل هم یادم بود که شکوفه غذای مقوی زیاد میخوره و اصولا علاقه چندانی به هله هوله نداره.ولی خب حتی فکر کردن به اینکه یه روز واسه صبحانه بخوام شیر و تخم‌مرغ و نون و پنیر و عسل و گوجه و خرما بخورم سیرم میکنه!  این صبحانه شکوفه بود و به من و هما هم اصرار داشت هی بخوریم! خیلی خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم یه کم بخوابیم و بعد بریم دانشگاه.تو اتاق که نمیتونستیم بخوابیم چون هم اتاقیهای شکوفه رختخوابهاشونو با خودشون برده بودن ولایت!! رفتیم نمازخونه خوابگاه(میگن در مسجد به روی خلق بازه‌ها! همینه! یعنی واسه یه کافر مثل منم در مسجد باز بود!!! ).یه دو ساعتی بیشتر نشد بخوابیم.برگشتیم تو اتاق تا آماده شیم واسه دانشگاه.شکوفه از قبل به ما هیچ تذکری در مورد مانتو نداده بود و منم با یه مانتوی کوتاه اومده بودم.البته این مانتویی بود که من تو دانشگاه میپوشیدمش و فکر نمیکردم مشکلی پیش بیاد ولی شکوفه گفت اینجوری خواهران عزیز بهت گیر میدن! قرار شد یکی از مانتوهای شکوفه رو بپوشم.در کمدشو باز کردم:  پرو کردن مانتوهای شکوفه هم واسه خودش فیلمی بود.شکوفه قدش از من کوتاهتره و یه کم هم تُپله.من یکی یکی مانتوها رو میپوشیدم و تا میومدم از اتاق بیرون هما و شکوفه از خنده روده بر میشدن! مانتوها همشون گشاد بودن و اونقدرها هم تو تن من بلند به نظر نمیومدن.فقط یه مانتوی مشکی بود که واقعا بلند بود و نمیدونم شکوفه به چه انگیزه‌ای خریده بودش.از طرفی خیلیم گشاد بود و وقتی باهاش اومدم بیرون از قیافه‌های آماده انفجار هما و شکوفه فهمیدم که باید برگردم اون تو!! دست آخر رای گیری انجام شد و یه مانتوی نسبتا بلند و گشاد خاکستری با حداکثر آرا به همراه من راهی دانشگاه صنعتی شریف شد!! از قضا هیچ خواهری اون روز تو دانشگاه نبود و اگه مانتوی خودمو هم میپوشیدم مشکلی پیش نمیومد (هر چند همه میدونستیم اگه مانتوی خودمو میپوشیدم،بر حسب اتفاق اونروز یه ۷-۸ تایی خواهر میومدن دانشگاه! )

اولین چیزی که توجهت رو موقع ورود به این دانشگاه جلب میکنه،رنگشه.آجرهایی که واسه ساخت این دانشگاه کار شدن،رنگشون قرمزه و شاید علت اینکه احساس کردم این دانشگاه(مستقل از هوای گرم وسط مرداد!) به نظر خیلی گرم میرسه،همین رنگ در و دیوارش بود.

اول به احترام من رفتیم دانشکده ریاضی!  و خب جذاب ترین قسمت هر دانشکده‌ای بعد از دستشویی کجاست؟!

ما هم رفتیم سایت!! سایتشون نسبت به سایت دانشکده ما،میشه گفت که اصلا حساب نمیشد.۱-۰ به نفع ما!

فضای داخلی دانشکده‌ها هم با همون آجرهای قرمز رنگ کار شده بودن و به خاطر همین خیلی خیلی تاریک بودن.طبقه سوم دانشکده(اگه اشتباه نکنم)،کتابخونشون بود.وااااای...چه نوری! چه فضایی! یعنی حَسنی هم اونجا درس خوندنش میگرفت! به معنی کلمه عالی بود.۲-۱ به نفع اونا!!!!

توی پاگرد طبقه سوم به چهارم یه پنجره خیلی قشنگ بود که منظره فوق‌العاده بدیعی داشت.آدما واقعا جالبن.از اون بالا حرکاتشون خیلی تماشاییه.هر کی به یه طرف خاص میره.با یه سرعت خاص.از بین همدیگه رد میشن،به هم میخورن و راهشونو ادامه میدن.درست مثل حرکات کاتوره‌ای ذرات!!

طبقه آخر هم به اساتید اختصاص داشت!: بیژن ظهوری زنگنه(عموی همون که میشناسین!! )،یحیی تابش،کسری علیشاهی،امید نقشینه،آرش رستگار و کلی اسم بزرگ دیگه.اینجا دانشگاه ما رسما ناک داون شد!!

انقدر از پله‌ها بالا پایین رفته بودیم که حسابی گشنمون شده بود.

شکوفه:الآن میریم خوابگاه،یه غذای خوشمزه درست کردم واستون!!

من و هما: چی دقیقا؟!  

شکوفه: سوپ!!! دیشب درست کردم،فقط کافیه گرمش کنیم!

من و هما:

گوجه،نخود،سیب‌زمینی،عدس،لوبیا،لپه،رشته،جعفری،گشنیز و ... بی اغراق از خیر هیچکدوم از مواد خام موجود توی یخچالش نگذشته بود! وقتی تو یه قابلمه یه نفره،عدس پلو هم برامون بار گذاشت،به این نتیجه رسیدم که خودم به تنهایی عنوان بی‌استعدادترین دختر در زمینه آشپزی رو تصاحب کردم (تو دبیرستان با شکوفه رقابت تنگاتنگی داشتم...اون رفت خوابگاه،من موندم پیش مامان و غذاهاش!!).نمیدونم این واقعا از خصوصیات سفر،اونم از نوع بی امکاناتشه که شاهکار شکوفه اونقدر لذیذ بود یا واقعا همینطور بود!

غروب روز اول بود که از تو اتاق صدای آهنگ و آواز بچه‌ها رو شنیدیم و اومدیم بیرون ببینیم چه خبره...مراسمی راه انداخته بودن! رقص بود و آواز...جالب این بود که اینا آخر هفته امتحان داشتن ولی انگار هیچ غمی تو این دنیا نیست.شبی بود...

اینجا آخر قسمت دومه...

تو قسمت سوم فقط میخواستم بگم،خوابگاه جای عجیبیه.راحت میتونه دلگیرترین جای دنیا باشه در عین اینکه پر از زندگیه.غروبش از اون پنجره طبقه بالا،میتونه در عین شکوهِ عجیبی که داره،خیلی خیلی غم انگیز باشه...و اینکه با وجود همه کلیشه‌های تکراری روزمرش،میتونه سفر دو روزه منو پر از خاطره‌های موندنی بکنه...همین.

۱- ماه پیش تو کتابخونه میرداماد عضو شدم و از اون موقع تا حالا ۴ تا رمان خوندم:از طرف او و تازه‌عروس (آلبا دسس پدسخورشید تابان (مایکل کرایکتون) و مرا باید برای همیشه دوست بداری (استفن کینگ)...هر ۴ تا کتاب رو واقعا دوست داشتم.تو پست بعدی میخوام از این کتابا بگم.بخصوص اون اولی که باعث شد کلی احساس عجیب غریب و متضاد بیاد سراغم.

۲- یه نگاهی به اون لینک عکسای خاتمی که گوشه وبلاگه بندازین.هر بار که این آقا خوشگله رو تو تلویزیون میبینم یا ازش یه چیزی میشنوم،دلم بیشتر برای خاتمی تنگ میشه.هیچ کاری به هیچی ندارم! بحثی نیست برای کارهایی که کرد و نکرد و باید میکرد و قول داد بکنه و ...دلم واسه فقط خودش تنگ میشه...

۳- "تیم بحران زده یوونتوس،در دور اول جام حذفی ۳-۰ مارتینا را شکست داد"...چرا من اینقدر این یووه بحران زده رو دوست دارم؟

۴- ۱۵سال پیش،عاشق میرزا کوچک خان جنگلی بودم!(اون موقعها سریالش پخش میشد).یه طناب به شکل ضربدر،به خودم میبستم و دو تا چوب بهش وصل میکردم.یه سطل خالی ماست،رو سرم میذاشتم و میشدم میرزا کوچک! عاشق میرزا بودم و عملیات چریکیش! هما همیشه باید نقش دشمن رو بازی میکرد.دشمنی که محکوم به شکست بود...

 یه شب،دشمن چنان تو نقشش فرو رفت،که تو ظرف آب،ریکا ریخت و آورد داد میرزا بخوره!! میخواست از شرّ میرزا و قهرمان بازیهاش خلاص شه! میرزا خورد و حالش بد شد! دشمن کوچولو،زد زیر گریه و اعتراف کرد! پدر مادر میرزا به دادش رسیدن و میرزا زنده موند...یادش به خیر!  ۱۵ سال پیش بود...

۵- دیروز ۲۹ مرداد بود.

بخاطر اینکه نزدیکترین دوست و همراه تو زندگی من بودی...بخاطر اینکه کاری کردی که تصور زندگی بدون تو برام غیرممکن باشه...بخاطر اینکه همه چیز منو میدونی و همه چیز تو رو میدونم...بخاطر تمام نقشه‌هایی که با هم برای زندگیمون میکشیم...بخاطر تمام حرفهای تموم نشدنیمون...بخاطر تمام بازیهای بچگیمون...بخاطر اون آغوش همیشه بازت...و بخاطر اون ظرف مسموم آب،که قرار بود میرزا رو بکُشه...مرسی که خواهر کوچولوی من بودی و هستی...

.

.

.

تولدت مبارک.

سفرنامه+مقادیری حرف دل!

 دو سال پیش موقع انتخاب رشته،بابا تلویحا بهم گفت که دلش نمیخواد من تو شهر دیگه‌ای درس بخونم.کما اینکه منم در خودم نمیدیدم که یه جایی دور از خونوادم زندگی کنم.ماجرای مخالفت بابا هم برمیگرده به زمان کنکور حمید.بابا اصرار داشت حمید اصفهان بمونه و خب با توجه به رتبه‌ای که داشت میتونست بهترین رشته دانشگاه صنعتی قبول بشه.اما مرغ حمید خان فقط یه پا داشت و اون عزمش رو جزم کرده بود که بره تهران.تو برگه انتخاب رشته هم اول اون رشته‌هایی که دوست داشت رو از شریف و دانشگاه تهران انتخاب کرد و بعد اومد سراغ صنعتی.با این وضع،واضح بود که حمید اینجا بمون نیست! هوافضای شریف قبول شد و بابا رسما بهش گفت که این انتخاب خودت بوده و من باهاش موافق نبودم.راحت بهش گفت اگه اینجا می‌موندی من چه کارهایی که برات نمیکردم.حمید،هم اتاقیهای خوبی داشت.به جز آرش،بقیه اصفهانی بودن و همگی تو یه دبیرستان درس خونده بودن.همون سال دوم بود که ایمان تصمیم گرفت تو تهران یه خونه اجاره کنه و به حمید پیشنهاد داد با هم اینکارو بکنن.بابا گفت موقعی که داشتی فرم انتخاب رشتت رو به قصد تهران پر میکردی باید فکر سختیهاش رو هم میکردی و اینجوری حمید تو خوابگاه موندنی شد.ایمان و مجید رفتن کانادا،آرش از استنفورد پذیرش گرفت و سهیل،دست زنش رو گرفت و رفت سوئیس.حمید اما اینجا اسیر مریم شد و قید رفتن رو زد.پدر عزیز ۶۰ ساله من،هنوز داره با اون پسر بچه ۱۸ ساله‌ای لجبازی میکنه که به خواستش عمل نکرد و راه خودش رو خودش انتخاب کرد.

سفر ما به تهران کوتاه بود.خیلی.این سفر با همه سفرهای قبلیم تفاوتهای زیادی داشت.شاید همین کوتاهیش باعث شد،وقایعش برام پررنگ‌تر بشن و یه جورایی میتونم ادعا کنم که قابلیت تبدیل شدن به یه مینی سفرنامه حسابی رو دارن.قسمت اول این سفرنامه رو امروز مینویسم و ادامش مال روزهای بعد.این دو روز تو هتل سپری نشد.تو خونه قشنگ خاله هم به هدر نرفت.مثل قبل خبری از تله‌کابین،شهربازی یا حتی پیاده‌روی هم نبود.خریدی در کار نبود و همینطور رستورانی.نه پارکی نه کافی‌شاپی...این دو روز تو یکی از محله‌های کثیف طرشتِ کماکان نفرت انگیز گذشت.روی اون تاب پر سر وصدا که یادم اورد تو بچگی اونقدر با تابم بالا و بالا میرفتم که شب از درد عضله‌های پام،خواب به چشمام نمیومد.کنار دخترهایی از سرتاسر ایران با غم و غصه‌ها و آرزوهای جورواجورشون.اونایی که یه شب تا صبح تو حیاط زدن و رقصیدن.از بندری و عربی گرفته تا ترکی و لُری.این دو روز عزیز،تو خوابگاه دختران گذشت.

صبح ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران.جلوی در خوابگاه به شکوفه زنگ زدم تا بیاد دم در ما رو تحویل بگیره!(هما،خواهرم هم با ما اومد).اولین چیزی که جلب توجه میکرد تعدد گربه‌های جورواجور بود!! البته من و هما گربه ندیده نبودیم.خونه ما ید طولایی در نگهداری و پرورش گربه‌ها داره!ضمن اینکه چیزی که به وفور تو دانشگاه صنعتی یافت میشه گربست! دو سه تاییشونم خیلی معروفن! یکی اون زرده که همش جلوی در تالارها پلاسه و یکیم اونکه پشت ریاضی همیشه حمام آفتاب میگیره و به خاطر پاش،جانباز ۶۴٪ محسوب میشه!! اما تو موتورخونه طبقه همکف بلوکی که اتاق شکوفه توش بود،سه چهار تا بچه گربه بودن که بدون استثنا چشم چپشون کور بود! گربه‌های اونجا هم مثل گربه‌های دانشگاه ما،مریض احوال بودن.یا لنگ بودن یا کور.شل بودن یا کچل و دائم در حال چرت زدن! بعضیشون از دور داد میزد که کوارشیورکور دارن!!!!!  نمیدونم شاید این حرفم هیچ جنبه علمی نداشته باشه ولی من یه فرضیه دارم که جا داره روش تحقیق بشه  من این وضعیت رو بی‌ارتباط به غذای خوابگاهها و بخصوص وجود کافور اون تو نمیدونم!  [یه گریز بی ربط بزنم به سال قبل و اتفاق جالبی که تو شریف افتاد.یکی از دانشجوهای دانشگاهی که بش میگن بهترین دانشگاه کشور،تو خورشت کرفسش یه کرم ابریشم سبز رنگ خوشگلِ مامانی پیدا میکنه!! از فرداش دانشجوها،به مدت یک هفته از در سلف تا در ورودی دانشگاه ظرف غذاشون رو روی زمین میچینن و لب بهش نمیزنن.به نشانه اعتراض! نتیجش این میشه که خورشت کرفس از فهرست غذاهای سلف حذف میشه!!!!!!(یعنی من الآن هر چی از این علامتا بذارم کمه!)] خلاصه داشتم میگفتم که گربه‌ها اونجا وضعیت جالبی ندارن! همونطور که آدما!

وارد اتاق شدیم.یه اتاق کوچیک رو تصور کنین.دست راست یه دستشویی و حمام سرهم! یه کم جلوتر یه آشپزخونه واقعا محقر با یه میز چوبی رنگ و رو رفته که با وجود یخچال و گاز امکان هر نوع حرکتی رو از تو سلب میکنه.تو این اتاق کوچیک دو تا میز تحریر جا دادن.یه آینه رقت آور به یه دیوار سیاه.بعد میرسی به یه اتاق کوچیک دیگه که دو تا تخت دو طبقه! توشه.یه کمد آهنی رنگ و رو رفته و یه کتابخونه چوبی فکسنی.لپتاپ شکوفه اون وسط تضاد عجیبی رو بوجود آورده بود و تو ذوق میزد! خدا چقدر خوب کاغذهای چسبیده شده به دیوارای سیاه اونجا با تو از حال و هوای بچه‌های اتاق حرف میزدن.که "ایمان بیاوری به آغاز فصل سرد"!

                                                                                    ادامه دارد

p.s.1. اینم از ژنرال! سپردن فدراسیون به دست مصطفوی یعنی سپردن همه چیز به دست قضا و قدَر! یعنی کشک! یعنی سپردن کار به آدمی که لیگش سال ۷۴ شروع میشد و ۷۷ تموم میشد! یعنی درِ فوتبال رو گِل بگیرین برین واسه سید حسن نصرالله هورا بکشین!

p.s.2. دیگه کم کم هر فنچولی میره برا خودش یه وبلاگ میزنه.یکیش خود اینجانب  یکیشم مازیار خان ناظمی!!! مصاحبه فخرالدین داوود بگوویچ رو از دست ندین(*)

p.s.3. دیشب همت کردم و دیوارای اتاقمو پر کردم از اون عکسای محشر یوونتوس و دل‌پیرو که هدیه یه آدمیه که دوستش داشتم.اونی که اینجوری یادش به در و دیوار اتاقم حسابی چسب خورد!

-هنوز دو تا دیوار خالی هست تو اتاقم!

-هنوز یه پوستر خوب پیدا نکردم.پوستر قبلی یووه واقعا قدیمیه و مال الکس تو اسباب کشی پاره شد

-من عاشق یوونتوسم،دل‌پیرو رو می‌پرستم،پوستر میخوام آقاجان

-۲۷ شهریور تولد منه

-زحمت بکشین،پیدا کنین پرتغال فروش رو

p.s.4. اینجا رو ببینین.هما که خواهرمه.زیبا و ساناز دوستای هما هستن که اول بواسطه اون و دوم بخاطر اینکه تو یه دانشگاه درس میخونیم با منم رابطه تنگاتنگی دارن! من یه سال از این بچه‌ها بالاتر هستم ولی سال قبل(که اونا تازه وارد دانشگاه شدن)،با هم دوران واقعا خوبی رو گذروندیم.خلاصه بگم که چهار نفری هر غلطی خواستیم کردیم و این وسط فقط من بعضی وقتا درس میخوندم .این وبلاگی که معرفی کردم رو ساناز مینویسه.با اسم مستعار ساندر.هما اسمش دوماست و زیبا هم الکسه! بنده هم میرزاکوچک خان جنگلی تشریف دارم.ساناز نثر قشنگی داره و اینجا از خاطراتمون تو دانشگاه میگه.

p.s.5. دعای روز چهارشنبه: خدای بزرگ! محمود فکری را از ما نگیر،که در حال حاضر تنها چیزیست که با دیدن تیم ملی،لبخند را به لبهایمان می‌نشاند! آمین!

گزارش کار!!

بالاخره سه روز پرمشقت کارسوق امسال هم تموم شد.این یعنی من بازم میتونم تا لنگ ظهر بخوابم  

خیلی کم شده یه مسئولیت بزرگ رو خودم به عهده داشته باشم.همیشه تو یه همچین کارهایی کمک میکردم ولی اینکه خودم مسئول هماهنگی و برنامه‌ریزی همه چیز باشم،اتفاق جدیدی بود که تو این سه روز افتاد.شاید مسئولیت این سه روز کارسوق در مقابل مسئولیتهای بزرگی که در آینده باید به عهده بگیرم و ازشون راه فراری نیست،اصلا به حساب نیاد اما مطمئنم که همین سه روز،بعدها،برای کارهایی که در آینده میخوام انجام بدم-یا نمیخوام و مجبورم انجامشون بدم- خیلی بهم کمک میکنن.

خب اینجور کارها نیاز به برنامه‌ریزی زیاد داره و چون باید ابر و باد و مه و خورشید و فلکهای زیادی! دست به دست هم بدن تا یه کار خوب از توش در بیاد و از طرفی چون همیشه چند تا از اون عزیزان نامبرده دستشون رو به دست بقیه نمیدن،واضحه این کار با کم و کاستی‌هایی همراه میشه و این خیلی طبیعیه.من تو این سه روز خستگی رو با تمام وجود احساس کردم و جالب اینجاس که بزرگترین سختیها مربوط میشه به کارهای پشت صحنه.

امسال تعداد بچه‌ها ۲۲ نفر بودن که ما به ۲ گروه تقسیمشون کردیم.ضمن اینکه قرار بود چند تا از پسرها از مدرسه اژه‌ای هم برای درس دادن بیان مدرسه ما.طوری برنامه ریزی کردیم که دو تا کلاس صبح و دو تا بعد‌از‌ظهر داشته باشیم.مدرسه هم قرار بود ناهار بچه‌ها رو فقط برای روز اول تقبل کنه.۴ شنبه روز کاری مدرسست ولی ۵شنبه و جمعه خب اونجا تعطیله و باید یکی از مسئولین به همراه بابای مدرسه! اون دو روز هم میومدن تا کمکمون کنن.اول یه عکس ببینین از دفتر کار اینجانب که سمت رئیس برگزاری رو داشتم :

 

من که میدونستم رو کامپیوترهای مدرسه نمیشه حساب کرد کِیس خودم رو بردم مدرسه.چهارشنبه،روز اول کارسوق بود و بیشتر مسئولین مدرسه اونجا بودن به جز خود مدیر که مرخصی بود و البته سفارش کرده بود هوای ما رو داشته باشن و باهامون همکاری کنن.نتیجه این همکاری صمیمانه این بود که در اولین قدم،هیچکس نمیدونست کلید اتاق سمعی بصری کجاست!  در حالیکه من از قبل گفته بودم روز اول برای کلاس فرکتالها احتیاج به ویدئو پرژکتور داریم که تو اتاق سمعی بصریه.اونجا به من گفتن کلید دست مسئول اتاق سمعی بصریه که اونم نیومده بود مدرسه  این شد که مجبور شدیم کلاس گراف رو جایگزین کلاس فرکتالها بکنیم.

شکوفه-که کلاسش به ۵ شنبه موکول شد- دوست دوران دبیرستانمه.تو شریف،علوم کامپیوتر میخونه.تو مدتی که بچه‌ها سر کلاس بودن نشستیم با هم عکسای شکوفه رو از صعودشون به دماوند دیدیم.همیشه هر وقت گروه کوهنوردی دانشگاهشون یه برنامه کوهنوردی میذاره،شکوفه باهاشون میره.گفتم شماها دماوند میزنین!، ما تو صنعتی تپه نوردی میکنیم  گفت امیرکبیر و علم و صنعت که صعود برون‌مرزی هم دارن ! همیشه واسه شهرستانیها تبعیض قائل میشن اینا!!!!

حدودای ۱۲ بود که آقای حجت‌پور-همون بابای مدرسه!- با غذاها از راه رسید:

غذایی که متشکل بود از کباب  :

و دوغ :

تصمیم گرفته بودیم روز آخر،تو مراسم اختتامیه به اونایی که یه جوری زحمت کشیده بودن لوح یادبود بدیم.یکی از بچه‌ها لوحها رو به کتابفروشی میراث سفارش داده بود.من از همون دوران راهنمایی فقط میدونستم که میراث یه جایی نزدیک مدرسست اما جای دقیقش رو نمیدونستم.اونایی که منو میشناسن میدونن که من گیرایی بسیار ضعیفی در یاد گرفتن اسم خیابونها،آدرسها و کلا مکانها دارم.واقعا علتش رو نمیدونم.یعنی به راحتی آب خوردن میتونم گم بشم!  و هر کاری میکنم،در این زمینه پیشرفتی حاصل نمیشه! خلاصه اینکه قرار شد منو یکی دیگه از بچه‌ها بریم میراث و لوحها رو تحویل بگیریم.من که کاملا تمام امیدم به ریحانه بود کیفم رو برداشتم که سر راه به یه کتابفروشی دیگه هم سر بزنم.اول رفتیم اونجا و دیدیم بستس.همینجور راهمون رو ادامه دادیم و من در تمام مدت منتظر بودم برسیم میراث  رفتیم و رفتیم! بازم رفتیم!! هی رفتیم!! دیگه تو هشت بهشت بودیم!! به تدریج اون منطقه کاملا مسکونی شد و هیچ خبری از مغازه یا یه جای تجاری نبود اونجا.اینجا بود که یه سوالی واسه من پیش اومد : ریحانه جون! ما الآن دقیقا داریم کجا میریم؟!!!!  یهو ریحانه خشکش زد: من فکر میکردم داریم میریم میراث!!!!! گفت من میدونستم میراث تو آمادگاهه ولی فکر کردم شاید جاش عوض شده یا تو یه راه کوتاهتر بلدی!!!!!!!!!!!!(دقت کنید راه کوتاهتری که کاملا در مسیر خلاف مسیرمون به خیابون آمادگاه بود!)...منم گفتم منو بگو که فکر میکردم تو این مدرسه فقط منم که نمیدونم میراث کجاست!(آخه کلا میراث جای معروفیه بین بچه‌های مدرسه ما و من بارها شنیده بودم که بچه‌ها وسایلشون رو از اونجا میخرن).نکته خیلی خنده‌دار این بود که نه من و نه ریحانه،هیچکدوم نمیدونستیم داریم کجا میریم و تو این شرایط طبیعیه که آدم یه مسیر مستقیم رو بره! در حالیکه من و ریحانه یه جاهایی قشنگ پیچیده بودیم به یه سمتی که معلوم نبود چطور اون جهت رو انتخاب کرده بودیم!!!!!!سر یه چهارراه بود که جفتمون پیچیدیم سمت چپ!! سمت چپی که میتونست راست باشه! میتونست مستقیم باشه! یعنی بعد خودمون مونده بودیم که چی شد که اونجا پیچیدیم چپ.من میگفتم تو اول پیچیدی من دنبالت اومدم و اون میگفت اتفاقا من دقیقا صبر کردم ببینیم تو کدوم طرف میری تا منم بیام!!! بعدم با قیافه حق به جانبی گفت: من میدونستم تو آمادگاهه!! رفتیم آمادگاه! هی رفتیم و رفتیم! هتل شاه عباس رو هم رد کردیم!!! پیچیدیم سمت راست!!!!! که اینجا الطاف خدا شامل حالمون شد و باز یه سوال برا من پیش اومد: ریحانه!! پس میراث کو؟؟!!؟!؟!

-من نمیدونم!!!!!!!!من نمیدونم میراث کجاست!!!!!!! مگه تو نگفتی تنها کسی هستی توی مدرسه که میدونی میراث کجاست؟؟

من که نشستم رو زمین تو پیاده رو!! و دیگه مگه میشد جلوی خندمون رو بگیریم! از جام تکون نمیتونستم بخورم و بلند بلند میخندیدم!! اصلا باور کردنی نبود! مردم تو خیابون که خدا رو شکر تعداشونم کم نبود انگار دو تا دیوونه دیده باشن.بعضیشون که از خنده‌های ما دو تا خندشون گرفته بود! بد وضعیتی بود.من که دیگه واقعا چیزی نمیفهمیدم.میدونین که چقدر اون خیابون شلوغه و بنده همینطور رو زمین نشسته بودم و سد معبر کرده بودم!  دست آخر زنگ زدیم میراث و آدرس دقیق!! گرفتیم!!! حتی توی راه هم نمیتونستیم نخندیم،طوری که سرعت حرکتمون شده بود دو قدم در دقیقه!!!!

کارمون تو میراث دو دقیقه!! طول کشید! اگه از راه درست میومدیم،در مجموع میتونستیم سر ۱۰ دقیقه بریم و برگردیم! این در حالی بود که ما بعد از یکساعت رسیدیم مدرسه و سوالی که این بار برامون پیش اومد این بود که چطور اینا تو مدرسه نگران ما نشدن!!!!(که خب اگه مثل من و ریحانه میدونستن!! میراث کجاست،طبیعی بود نگران نشن!).وقتی اومدیم مدرسه اونقدر خسته بودم(شب قبلش هم فقط دو ساعت خوابیده بودم)،که پشت کامپیوتر،واسه چند دقیقه،بدون اینکه خودم متوجه بشم خوابم برد:

پرینتر هم برامون واقعا سنگ تموم گذاشت!!یه پسری به اسم شایان اویس قرن که مدال طلای جهانی المپیاد کامپیوتر داره،عصر روز ۵شنبه واسه درس دادن اومد و گفت یه برگه هست که میخوام ازش پرینت بگیرین و بعد به تعداد بچه‌های کلاس زیراکس کنین تا من ببرم سر کلاس.یه برگه پرینت گرفتم و دادم به آقای حجت‌پور تا زیراکس کنه.اونم گفت اینقدر خطوط رسم شده رو این کاغذ کمرنگن که اگه ازش بخوام زیراکس بگیرم برگه‌های آخر تقریبا سفید میشن!!! منم تصمیم گرفتیم ۲۲ تا برگه پرینت بگیریم تا مشکلی واسه رنگش پیش نیاد.قبل از هر چیز،سرعت این پرینتر واقعا کلافمون کرده بود.تقریبا یک دقیقه طول میکشید تا یه برگه ناقابل رو پرینت کنه! و این وضعیت اسفبار من در موقع این عملیات جانفرساست :

 

یه جاییم بود که یهو پرینتره ۷ تا برگه رو با هم قورت داد!!!! دیگه هر کدوممون به یه قسمت از پرینتر ور میرفتیم و یه دکمش رو فشار میدادیم تا بالاخره پرینتره کم آورد و عین ۷ تا برگه رو بالا اورد  کلا کارهای پشت صحنه که وابسته به یکی از وسائل موجود تو مدرسه بود،تبدیل به کارهای کمِدی مضحکی شده بودن و قسمت زیادی از خاطراتی که برام درست شده،مربوط به همین کارهاست.البته بعضی وقتام  شرایط واقعا سخت میشد.این عکس مربوط به روز ۵ شنبست و من در حال برنامه ریزی برای کلاسهای روز جمعم ولی هیچ کاری با هیچ کاری جور در نمیاد ...از رنگ صورتم تو این عکس میشه به وضعیتی که داشتم پی ببرین:

 

تو این دوره کارسوق،یه دختر عجیب از دبیرستان خودمون اومده بود واسه کمک.امسال تو المپیاد مرحله اول کامپیوتر و ریاضی قبول شد و همه میگن که آیندش خیلی خوبه.ما تو این سه روز با هم خیلی نزدیک بودیم و این دختر عجیب باهوش بود.کلی کتاب خونده بود و باهاش میشد مثل یه آدم بزرگ بحث کرد.اینم یه عکس ازش در حال انجام فرایض دینیش!! تو دفتر مدرسه:

یه قسمتی از کارسوقمون رو هم تو زنگهای تفریح اختصاص دادیم به معماهایی که بچه‌ها تا آخر روز وقت داشتن جوابش رو بهمون بدن:

یکیش معمای معروف اینشتین بود.اینشتین ادعا کرده که فقط ۲ درصد مردم دنیا میتونن این معما رو حل کنن! و این مبارزه طلبی اینشتین بود که باعث شد بچه‌ها تلاش کنن نشون بدن جزو اون دو درصد هستن! ۱۲ نفر از بچه‌ها این معما رو حل کردن و روح اینشتین خدا بیامرز شاد شد

روز آخر هم تو مراسم اختتامیه،قرعه کشی کردیم و کلا به ۷ نفر که توی این سه روز معماها رو حل کرده بودن جایزه دادیم.یه دفتر خیلی قشنگ هم خریدیم تا از امسال هر کارسوقی که تو مدرسه برگزار میشه(چه ریاضی،چه فیزیک)،تو این دفتر ثبت بشه.همه بچه‌ها و مسئولین کارسوق و حتی آقای حجت‌پور هم توش دو سه خطی نوشتن و امضا کردن.کار جالبیه به نظرم.این بچه‌هایی که این دفتر رو امضا کردن،شاید سالها بعد خودشون برای بچه‌های کوچیکتر همچین برنامه‌هایی تشکیل بدن...و اون موقع با دیدن دستخط و امضای خودشون تو این دفتر،به یاد ششمین دوره کارسوق مدرسه،۱۸ ام تا ۲۰ ام مرداد ۸۵میفتن.بعضیشون از ما تشکر کرده بودن،بعضیشون شعر یا یه جمله قشنگ نوشته بودن و بعضیشون هم نقاشی کرده بودن! یکیشون نوشته بود:

"من از گفتن اینکه زمین به دور خورشید میگردد توبه کردم.اما آیا زمین هم توبه میکند!؟"       گالیله

یکی دیگه هم نوشته بود:

          زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است...

                                                رختها را بکَنیم

                                                                  آب در یک قدمیست!

p.s.1. راستی هوراااااا!! معنی کارسوق هم کشف شد!!!  این کلمه در واقع یه برگردان به فارسی هست از کلمه workshop! که همینطور که میدونین سوق به معنی بازار یا همین shop خودمونه!  هورااااااااا!

p.s.2. من امشب با حمید(برادرم)میرم تهران.شکوفه ترم تابستونه گرفته و اتاقش تو خوابگاه خالیه.واقعا به سفر احتیاج دارم حتی اگه یه همچین ضد سفری به تهران باشه.ساعت ۱ راه میفتیم و ۷ صبح فردا،شکوفه جلوی در خوابگاه دخترا منتظرمه!! قبلا هم اونجا رفتم و از خیابون طرشت متنفرم.واقعا متنفرم! البته قرار نیست همش تو خوابگاه بمونیم.من عاشق پیاده روی هستم و تو تهران حتما جاهایی برای پیاده روی کردن پیدا میشه!

...Show must go on

نمیخوام نق بزنم...نمیخوام واضحاتی رو توضیح بدم که گفتنشون مدتهاست دردی رو دوا نمیکنه...اکبر محمدی مرد...به همین راحتی...برای من یه اسم بود...یه اسم به یاد اون سالهای حرام...اون روزهای تباه شده...روزایی که یه نوجوون امیدوار بودم...که کلی بریده روزنامه داشتم از روزنامه‌هایی که هیچکدومشون دیگه نیستن...چه حوصله‌ای،چه وقتی،چه شور و حالی...یه مدتی میشد که این اسمو یادم رفته بود...هر از چند گاهی یه چیزایی میشنیدیم،ولی دروغ چرا...خودمم ازش فرار میکردم...این اسم،ولو برای یه لحظه کوتاه،چرتم رو پاره میکرد و من دلم نمیخواست...نه،واقعا نمیخوام نق بزنم...نمیخوام سوالایی بپرسم که همه میدونیم بی‌جوابن...وقتی فهمیدم مرده،هیچیم نشد...فقط یه احساس عجیب بود و بس...انگار قلبم با شدت بیشتری میزد...گردش خون تا نوک انگشتای پام رو داغ داغ میکرد...اما یه دفه انگار این خون رو از تنم بیرون میکشن،یخ میکردم...درست همون کاری که شبحواره‌ها با قربانیشون میکنن...سنگدلانه.

دلم میخواست رو تک تک صفحاتی که جلوم باز بود بالا بیارم...همونایی که مرثیه‌هاشون دلمو میزد...میخواستم رو سر بابا داد بزنم که صدای رادیو فردا رو ببره...میخواستم به حمید،که همیشه این موقع‌ها،دنبال یه گوش میگرده واسه درددل گفتن و از خوابگاه زنگ میزنه،بگم نه،من اینبار حوصله ندارم...دستمو بذارم رو گوشام...چشمامو ببندم همونطور که خیلی وقت بود بسته بودمشون...بیدار بودن خیلی سخته.

خیلی سخت...بخصوص اگه تو ایران باشی...

دوم خرداد امسال فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...انجمن اسلامی دانشگاه،یادبودی گرفته بود به مناسبت اون روز...تالار ۸ پر شد...پر شد از ما که تعدادمون کم بود و پر شد از اونا که خیلی زیاد بودن...همون دخترایی که چند دقیقه‌ای بیشتر نمیشستن...بلند بلند میخندیدن و بی‌دلیل دست میزدن و بعد با کلی ادا و عشوه میرفتن بیرون...همون پسرایی که اومده بودن خوشگذرونی...تو سالروز دوم خرداد...سوت میزدن و مسخره بازیشون تو ذوق میزد...همونایی که یکیشون اسم نوشت و رفت پشت تریبون...با لودگی خاص خودش،که قبلا ازش کم ندیده بودم،گفت خوشحاله که ایران بالاخره به جام جهانی راه پیدا کرده و امیدواره اونجا هم بچه‌ها با غیرت خودشون،از گروه صعود کنن!...با ژست خاصی تعظیم کرد رو به جمعیت و برگشت سر جاش...دخترا واسش غش و ضعف کردن و دوستاش سوت زدن...صدای خنده سالن،کر کننده شده بود...چون به هر حال تعداد اونا بیشتر بود...اونا سالن رو پر کرده بودن نه ما...تو چهره آدمای اونروز نگاه کردم و یه دفه فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...اگه بمونی باختی...خاطرات و اینجور چیزا منو اذیت نمیکنن...دلم میخواد البته هر جا میرم با خونوادم باشم...هر جا...اما دوری از اینجا منو دلتنگ نمیکنه...باورم نمیشه غربت بتونه حالیم کنه که "حتی دلم برای خیابونای شلوغ و آدمای دغل اینجام ممکنه تنگ بشه"...باور نمیکنم دلم برای "نفس کشیدن تو جایی که هویت من توشه" تنگ بشه...باورم نمیشه...غیر ممکنه...من هیچ جوره به این "مرز و بوم"،به این "آب و خاک" وصل نیستم...میرم...در اولین فرصت...با خانوادم میرم تا دیگه بهونه‌ای نباشه واسه اینکه پشت سرم رو نگاه کنم...در اولین فرصت.

...

!حرفهاییست برای نگفتن...