! The 1st 7

خب،تصمیم گرفتم چند تا از وقایعی که تو دوران بچگی برام اتفاق افتاده رو بنویسم.واسه اینکارم یه دلیل خاص دارم که بعدآ میفهمین!

-اپیزود اول

سه چهار سالم بیشتر نبود.سبدی رو که مامان لباسهای کثیف رو توش مینداخت از حموم آوردم بیرون و گذاشتم روبروی سکویی که جلوی پاسیو بود.نشستم توش و شروع کردم به رانندگی!! قان قااااااااان...قان...سبد واژگون شد و من با کله اومدم رو اون سکوی لب تیز! سرم شکافت...هیچکدوم از صحنه‌هاش یادم نمیره.بابا خونه نبود.مامان هما رو بغل کرد،دست حمید و من که از سرم خون میومد رو گرفت و راه افتاد طرف خونه پدربزرگم که یه خیابون بالاتر بود.هما و حمید رو گذاشت اونجا و با تاکسی رفتیم بیمارستان.دیگه چیزی که خوب یادمه اینه که نشستم رو یه صندلی و یه خانمه با یه چیزی مثل ناخنگیر!(فکری که اون موقع نسبت بهش داشتم و بعد مامان توضیح داد که اسم اونکار بخیه زدن بوده!) اومد سراغم و اشکمو دراورد! بعدشم یه عمامه سفید دور سَرَم بستن! همه با من زیادی مهربون شده بودن و من به عمامه سفیدم افتخار میکردم!!

 

اپیزود دوم-

۴ سالم بود که یاد گرفتم از ۱ تا ۱۰ بنویسم.با عدد ۳ مشکل داشتم.هر کاری میکردم نمیتونستم واسش دو تا دندونه بذارم!! هر چی مینوشتم،به مامانم نشون میدادم و اونم همش میگفت زیادی دندونه گذاشتی!!یه صفحه کامل پر شد از انواع و اقسام ۳ ها به جز ۳ با دو تا دندونه!! بالاخره یه ۳ نوشتم و دو سه بار دندونه‌هاش رو شمردم...دو تا بود!! مامانم تو حموم بود.هیجان نوشتن یه ۳یِ دو دندونه کاری کرد که درِ حموم رو باز کنم و جیغ بزنم: "این یکی دو تا دندونه داره" !!

دخترعموی بابا یه پیرزن مهربون بود.مهربون و تنها.اسمش خانم بود! وقتی صاحبخونش جوابش کرد،بابا بهش پیشنهاد کرد بیاد تو یکی از اتاقهای خونه ما زندگی کنه.خونه ما دو تا واحد کامل داشت و دو تا سوئیت کوچیک که هر کدوم شامل دو تا اتاق و یه دستشویی و حمام بودن.یکی از این سوئیتها شد یه جا واسه زندگی این پیرزن.صداش میزدن دخترعمو خانم که تو خونه ما به اختصار اسمش شد دخترعمو.بچه که بودم نمیتونستم دخترعمو رو تلفظ کنم و بهش میگفتم دِبَشو!! خیلی دوسش داشتم.سواد نداشت و تو این کلاسهای نهضت سوادآموزی شرکت میکرد.هر وقت برمیگشت خونه من میرفتم بالا پیشش.عاشق دفتر و کتابش بودم.خیلی دلم میخواست باهاش میرفتم نهضت! معلمشون بهشون گفته بود تلویزیون یه برنامه داره واسه افراد بیسواد که هر وقت رفتن خونه باید این برنامه رو ببینن.من و دخترعمو با هم این برنامه رو هر روز صبح-فکر کنم ساعت ۹-می‌دیدیم و اینجوری بود که من تو ۵ سالگی،به شکل نیمه خودآموز! خوندن و نوشتن رو به طور کامل یاد گرفتم! دیگه هر کس میومد خونه ما یه کتاب داستان میاورد و من براش میخوندم! چند تا سوتی اساسی هم داشتم البته که یکیش تلفظ زیبای کلمه گَوَزن بود!  

 

اپیزود سوم-

۵ سالم بود که دستم شکست.هیچیش از یادم نمیره.یه روز جمعه بود.مامان رفته بود جشن عقد یکی از فامیلا ولی بابا به خاطر بازی پرسپولیس-استقلال مراسم رو پیچونده بود و به همراه حمید و یه پلاستیک تخمه چسبیده بود به تلویزیون.عابدزاده تو استقلال بازی میکرد و هوادارای پرسپولیس ازش متنفر بودن.بازی هنوز شروع نشده بود ولی تلویزیون،ورزشگاه و بازیکنا رو نشون میداد.من که چیزی از فوتبال حالیم نمیشد کنار بابا نشسته بودم و سوال میکردم:-قرمزا خوبن یا آبیا؟
-قرمزا بابا...قرمزا!!
-چرا؟
-چون همش میبرن !
-این آقاهه که دستکش پوشیده خوبه یا بده؟!
-بده بابا...بده!
-چرا دستکش پوشیده؟!
-چون توپ میخوره به دستش دردش میاد!
-خب چرا توپو میزنن به دستش؟!
-برو بابا جان...برو با هما بازی کن...برو!
-اسم این آقاهه که دستکش پوشیده بود چیه؟
-...
-باااباااا....اسم این آقاهه که دستکش پوشیده چیه؟
-عابد زاده...عابدزاده بابا.
...بازی شروع شد و من دویدم یه تیکه کاغذ اوردم...

-آبدزاده رو درست نوشتم بابا؟
-...
کاغذو جلوی چشمای بابا تکون میدادم...
-..ببینش...ببین درست نوشتم...
همینجور که کاغذو پس میزد:
-نه عزیزم..با عینه!
یه ع به اول آبدزاده اضافه کردم و جمله رو کامل کردم: عآبدزاده بد است. !!!

-بابا ببین چی نوشتم...(انقد کاغذو جلوش تکون دادم تا راضی شد یه نگا بش بندازه!)
-آفرین بابا...حالا برو این بنداز تو کوچه تا پستچی ببره بده به عابدزاده!!!!...برو بابا جون!
هما رو صدا زدم و باهم تند دویدیم تو پارکینگ...در خونه رو باز کردم و کاغذو که تا زده بودم گذاشتم لب باغچه‌ی تو کوچه...برگشتیم تو پارکینگ...یکی از دوستای بابا وانتش رو گذاشته بود تو پارکینگ خونه ما که سه تا ماشینو هم میشد توش جا داد.
-حوری میای مامان بازی؟ !!
-باشه...خونمون تو همین وانته باشه.
-آره...من مامان،تو بچه!! (هما عاشق این بود که بزرگتر باشه...حتی سرِ بابا رو بعضی وقتا میذاشت رو پاهاشو براش لالایی میخوند!)
-نه قبول نیست...من بزرگترم!
-ولی تو که بلد نیستی بابا رو بخوابونی!...من مامانِ بابا هم هستم!!...بابا خودش به من گفت مامان!!
-باشه...تو مامان...منم بچه....اسمم سحر! ولی دفعه بعد من مامانماااا!
-باشه...سحر جان..بیا تو خونه عزیزم..برف داره میاد!!!
از پشت وانته رفتیم بالا.
-مامان میخوام از پنجره برفا رو نگاه کنم! (و به سمت لبه عقب وانت رفتم)
-نه نمیشه!سرما میخوری!!
-نه نه...من میخوام برفا رو ببینم...میخوام برم لب پنجره بشینم
-نخیییر...من مامانتم!...میگم بیا اینطرف میخوام برات سوپ درست کنم!!
(دست منو گرفتو کشید به سمت خودش)
-میگم بیا اینطرف!
-نمیخوام بیام!
-بیا!
-نه!
بیااااااااااا!
-نههههههههههههههههه!

تالاپ!!! از اون بالا روی دست چپم افتادم کف پارکینگ.حتی اشکم در نمیومد.هما اومد بالا سرم و شروع کرد به گریه کردن.از نقش مامان در اومده بود و منو تکون میداد.شوکه شده بودم و دستم عجیب درد میکرد...تکونش نمیتونستم بدم.با هر بدبختی بود برگشتیم تو خونه.هما گریه میکرد و نیمه اول هنوز تموم نشده بود!!
-بابا حوری از بالای وانت افتاد پایین
بابا از جا پرید و اومد طرفمون
-اِ اِ اِ...چه جوری...چت شد؟جاییت درد میکنه؟
زدم زیر گریه!
-دستم هم میسوزه هم درد میکنه!! (اونوقتا مطمئن بودم هر وقت یه نفر یه جاییش هم بسوزه هم درد بکنه یعنی یه اتفاق خیلی بدی افتاده!!!)
بابا بغلم  کرد و دستمو ناز کرد...انقدر حواسش به بازی بود که باید بش تذکر میدادم که محل درد رو ناز کنه! نه بالا پایینشو!! خلاصه اینکه دست من تا اومدن مامانم هم درد کرد و هم سوخت!! مامان که اومد کلی با بابا دعوا کرد و چه فحشهایی بود که نصیب پرسپولیس و استقلال نشد! یه بقالی بود تو خیابونمون که دست و پای در رفته و مو برداشته رو جا مینداخت.اول رفتیم اونجا و طرف گفت که این،کار من نیست.رفتیم بیمارستان و دستمو گچ گرفتن....موقع برگشتن بابا برام بستنی خرید...همه خیلی مهربون شده بودن و من اینبار به گچ دستم افتخار میکردم !!

فرداش عمو اینا اومدن خونمون.هر وقت میومدن من و هما و حمید و فاطمه(دختر عموم که 4 سال از من بزرگتره) کنار هم میشستیم و نقاشی میکشیدیم تا آخرش بزرگترا قضاوت کنن نقاشی کی قشنگتره و همیشه‌ی خدا نقاشی همه قشنگ بود و مال هیچکس حتی یه ذره قشنگتر نبود!! و ما هر بار که همدیگه رو میدیدم یه بار دیگه شروع میکردیم به نقاشی کشیدن تا شاید این بار مال یکی از بقیه قشنگتر بشه!
دست چپ من توی گچ بود.شروع کردیم به نقاشی کشیدن.اون موقع ها تازه یاد گرفته بودم یه دختر گیس بافته رو از پشت سر بکشم! خونه‌ای که دیواراش آجر داشته باشه رو هم مامان به همه یاد داده بود.یه دختر گیس بافته از پشت سر کشیدم کنار یه خونه آجری.چون دست چپ من شکسته بود تمام نقاشی که با دست راست کشیدم کج از آب در اومد!! کج و معوج...دست چپم تو گچ بود خب!! تمام موجودات تو نقاشیم به یه طرف کج شده بودن!!
همه بزرگترا گفتن نقاشی حوری این دفه از همه قشنگتره!!!!

 

-اپیزود چهارم

حمید و من و هما تو فاصله ۵ سال به دنیا اومدیم و این باعث شده بود سرِ مامان حسابی شلوغ باشه همیشه.ما خیلی زود راه افتادیم.شاید مثل این درختهایی بودیم که خودشون رو تو شرایط سخت با محیط وفق میدن و مثلا تو کویر ریشه‌های قوی پیدا میکنن.ما هم یه جورایی مجبور بودیم زود راه بیفتیم و البته خیلی زود هم شروع به حرف زدن کردیم.بخصوص حمید که یه چیز عجیبی بود و اونجور که شنیدیم از ۶ ماهگی میتونسته حرف بزنه.مامان هم بیکار نبوده و از همون بچگی به ما کلی شعر کودک و نوجوان و بزرگسال یاد میداده!! ضمن اینکه یکی از بزرگترین سرگرمیهای دوران بچگیمون نقاشی کشیدن بود.یه مجله بود-یا شاید هنوزم هست-به اسم سروش کودکان.یه صفحه‌ای بود تو این مجله که نقاشیهای ارسالی بچه‌ها رو چاپ میکرد.یه روز مامان گفت اگه ماها هم یکی یه نقاشی خوشگل بکشیم،واسمون پُستش میکنه به این مجله! ما هم دست به کار شدیم.اون موقع حمید کلاس سوم دبستان بود و من اول بودم.تو همون صفحات اول کتاب ریاضی سال سوم یکی از این بازیهای مورد علاقه من بود.از اینا که یه مشت نقطه رو به هم وصل میکردیم تا آخرش یه چیز جالب از توش در میومد! این یکی طرح یه اسب بود و جناب حمید خان صفحه نقاشیش رو گذاشت رو این اسبه و بعله دیگه!!  من بعد از اینکه در کشیدن نقاشی از رو مدل به شدت ناموفق بودم،چند تا کوه با یه رودخونه کشیدم.یه پل روی رودخونه و دو تا ماهی قرمز گُنده تو آب!! هما هم یه آدم کشید اون وسط صفحه! نقاشیا رو پُست کردیم...یه روز که از خونه پدربزرگم برمیگشتیم خونه،متوجه یه نامه شدیم! بازش کردیم...نوشته بود: "پسر گُلم،حمید جان.نقاشی تو که از طرح صفحه فلان(تو نامه دقیق بود!)کتاب ریاضی کلاس سوم کُپی کردی به دستم رسید.مطمئن استعداد خودت اونقدر زیاده که بتونی یه نقاشی واقعی بکِشی!پس منتظر می‌مونم!...دختر عزیزم،هما جان.با توجه به سن و سال کمت،نقاشی بسیار قشنگی کشیدی.با تمرین بیشتر میتونی نقاشیهای خیلی قشنگتر هم بکِشی....و اما دختر خوبم،حوری جان.نقاشی خیلی قشنگت به دستم رسید.بهت تبریک میگم.هفته آینده میتونی نقاشیت رو تو مجله خودت ببینی.موفق باشی"!!!!!!!!!!!!

چقدر احساس پشیمونی میکنم از گُم شدن نامه هه! و چقدر بیشتر از گم شدن اون سروش کودکان عزیزِ هفته بعد،که نقاشیمو چاپ کرده بود!

 

۱- ۲۵ام...یعنی فقط 3 روز دیگه،روز ثبت نام دانشگاهه! همیشه همینطور بوده...یعنی دقیقا همیشه!! کلاس اول دبستان رو که با اون شور و شوق شروع سال تحصیلیش کنار بذاریم،این احساسی که 3 روز مونده به آخر تعطیلات سراغم میاد تو اون 12 سال بعدی کاملا مشترک و یکجور بوده.نمیدونم چی هست...شاید یه جورایی عذاب وجدان از یه تابستون بی ثمر که تا اونجا که حافظم کمک میکنه هیچوقت چیزی از توش در نیومده! بالاخره کاریش نمیشه کرد...توبه گرگ مرگه! هر سال تصمیم میگیرم یه کار مهم تو تابستون انجام بدم اما این تصمیما هیچکدومشون از نوع کبری نیستن!
بیشتر از 16 واحد نمیتونم بردارم.همه ساعتا با هم تداخل دارن و این خیلی بده..ترمهای فرد رو به نظرم باید سنگین گرفت.ترم 2،من فیزیک 2 رو روز ترمیم حذف کردم چون پیش نیاز هیچ درسی نیست واسه رشته ما.اومدن هما به دانشگاه باعث شد من ترم 3 نه معادلات بگیرم نه فیزیک 2 تا این دو تا درس رو با هم بگیریم و سر جلسه کنار هم بشینیم.ترم قبل معادلات رو با هم گرفتیم اما باز بیخیال فیزیک 2 شدیم تا تو ترمی این درس رو برداریم که ترم افتاده‌هاست و شنیده‌ها حاکی از اینه که آسونتر میگیرن و نمره بهتری میشه ازش گرفت!! معادلات که جدآ حال اساسی داد بهمون!...هم با هم خوندیم هم سر جلسه کنار هم بودیم و دیگه خلاصه دو تا برگه یه جور تحویل دادیم و شکر خدا! نمرش هم خوب شد!!! حالا دیگه قراره این ترم فیزیکه رو بگیریم و از شرش خلاص شیم.آز فیزیک رو هم میخوایم با یه گروه بگیریم و همونجور که میدونین بودن یه دوست خوب با شما تو یه گروه آزمایشگاه غنیمتیه...دیگه چه برسه به اینکه این دوست،خواهرتون باشه!!!...همیشه‌ی خدا از فیزیک بدم میومده...عوضش این ترم گسسته میگیرم که خیلی دوست دارم.جبر 2 و توابع مختلط هم هستن و کلا اگه از فیزیکه بگذریم،ترم خوبی میشه ایشالا!!

۲-در حال خوندن کتاب مسخ فرانتس کافکا هستم! اگه داستان همینطور پیش بره که تا الآن رفته،یه مطلب اساسی باید بنویسم در موردش!

۳-امروز موقع ناهار سخنرانی آیت‌الله قرائتی رو از تلویزیون میدیدم.بعد از کلی شر و ور گفتن،فرمودن در انتها میخوام در مورد انرژی هسته‌ای حرف بزنم!!(دو کلمه هم از مادر شوور!!)...حالم از همشون به هم میخوره.از این آشغالی که یه ساعت رو مغزمون سخنرانی کرد و از همه اون مریدهاش که عین بُز سرشونو انداخته بودن پایین و نُت برمیداشتن از اینکه پیامبر چه جور عطری به خودش میزده خدا سال پیش!! کلمه نفرت،خیلی قویه.حتی فکر میکنم از عشق هم قویتر باشه.یعنی راحت نمیشه در مورد یه چیزی کلمه نفرت رو به کار برد.دیگه باید در حد طرشت باشه دست کم!! اما من با تمام وجود از اینا متنفرم....یعنی میشه دوره اینام تموم بشه؟یعنی من اونروز رو میبینم؟به عمر من قد میده یعنی؟میدونم...میدونم خیلی نامردیه...میدونم خیلی بی کلاسیه...از تمدن و آزادی به دوره...میدونم این حرف خیلی زشته...میدونم...اما میشه یه بار دیگه روزی برسه که تو خیابونا چادر از سرِ زنها بکشن؟!!!

...Don't stop believing

به اون دسته از آدمهایی که میگردن و تیمهایی رو واسه طرفداری انتخاب میکنن که قویترن و بیشتر میبرن،در اصطلاح میگن gloryhunter.از این دست آدما کم ندیدیم.هیچ فکر کردین چرا طرفدارای بارسا تو این دو سه سال اخیر تعدادشون انقدر زیاد شده؟یا چرا مثلا رئال مثل سابق هوادار نداره؟اصولا معنی آدمایی که هم عاشق بارسا هستن و هم رئال رو میتونین درک کنین؟به هر حال اگه کسی هستین که سه چهار سال پیش هوادار رئال کهکشانی و بازی هجومیش بودین و امروز شدین "فقط بارسا"،اگه تیم محبوب دو سال پیشتون رو به دلیل نتایج بدی که گرفت از کار بر کنار کردین و یه تیم جدید استخدام کردین!،اگه شب بازی اِل کلاسیکو،بدون توجه به اونهمه استرس و عشق و نفرت و هیجانی که جزیی از فرهنگ این بازی شده طرفدار اون تیمی بودین که "بهتر بازی کرد!" و اگه یه حس آشنایی بهتون گفت به نقعتونه که طرفدار برزیل باشین!...بهتون تبریک میگم! <<شما یک gloryhunter هستین!>>

 از طرفی به اون دسته از آدما که به خاطرچشم و ابروی بازیکنا،تیم محبوبشون رو انتخاب میکنن و بنابراین هر چقدر بازیکنای یه تیم خوشگلتر،اون تیم قویتر!،در اصطلاح میگن دختر!! پس اگه بر مبنای چشم و ابروی مالدینی، نستا، بوفن، اینزاگی، رائول، بکام، دل‌پیرو یا کاناوارو،قدرت تیمها رو ارزیابی کردین! یا اگه هیچوقت نتونستین خودتون رو قانع کنین تا یه هوادار آرسنال باشین! تبریک که نمیگم،اما <<شما یک دختر هستین!>>

 و من یک دخترِ gloryhunter بودم!!

 رئال با رائول و مورینتس و داوور شوکر همیشه قهرمان بود و منچستر با بکام.بارسا هم لوییز فیگو رو داشت و بد نبود! بازیشونم که حرف نداشت.قشنگ،تماشاگر پسند و هجومی! آژاکس و بایرن و پاریس سن ژرمن رو هم یادم نیست دقیقا چه بازیکنایی داشتن ولی مگه مهم بود؟اونا بیشتر از آیندهوون و دورتمند و موناکو قهرمان میشدن!! من البته طرفدار یووه هم بودم.اما نه بخاطر بازیشون که همه میدونیم قشنگ نیست ونه بخاطر دل‌پیرو...

 من به خاطر زیدان طرفدار یووه شدم.نه زیدان سال 98 که با بازی فوق‌العادش همه رو سِحر کرد،که از سال 96 وقتی 10 یا 11 سالم بیشتر نبود،یه بازیکن کچل که میگفتن و از اسمشم معلوم بود که مسلمونه کاری کرد که حتی یکی از بازیهای فرانسه تو جام ملتهای سال 96 (انگلستان) رو از دست ندم.زیدان،پنالتیش رو گل کرد ولی چک برنده شد و حذف کردن فرانسه ودر واقع زیدان،دلیل موجهی بود تا توی فینال،اونطور از قهرمانی آلمان خوشحال بشم!

یووه رو فقط و فقط میشد از طریق اخبار ورزشی دید یا از روزنامه‌ها اخبارش رو خوند(اون وقتا هنوز جُنگ ورزش،ساعت 9:45 شب گزیده بازیهای ایتالیا رو پخش نمیکرد).وقتی اونروزا رو با الان مقایسه میکنم از این همه تغییر تعجب میکنم.اونوقتا برای اینکه بفهمیم کی جام باشگاهها رو برده باید تا عصر روز بعدش صبر میکردیم و الان livescore نتیجه  بازی بوتافوگو و کروزیرو تو لیگ برزیل رو هر دقیقه یکبار آپدیت میکنه! در کنار یووه،منچستر و رئال رو هم دوست داشتم.سال 98،سال بدی برای یووه بود.همون اول فصل،مارکو زانچی،مدافع اودینزه جوری دل‌پیرو رو مصدوم کرد که تمام اون فصل رو از دست داد.لیپی رفت و کارلو آنچلوتی مربی یووه شد.تلویزیون بازی منچستر-یووه تو نیمه‌نهایی جام باشگاهها رو مستقیم پخش میکرد و اون شب اولین باری بود که امیر حاج‌رضایی به تحلیل یه بازی مستقیم میپرداخت.زیدان در آخرین لحظه به بازی رسیده بود و بازی عالیش با وجود بانداژ سفیدی که به پای چپش بود ازش برام یه قهرمان ساخته بود.دقیقه 90،گیگز گل مساوی رو زد و بازی اولدترافورد 1-1 شد.اون اولین بازی کارلِتو بعنوان مربی یووه بود و بازی خوب یووه که با یه نتیجه بهتر همراه شده بود،یه شروع عالی به حساب میومد.هرچند حاج‌رضایی بعد از بازی گفت این تیم،تیم مارچلو لیپی بود!...تو بازی برگشت وقتی اینزاگی خیلی زود دو تا گل زد،فکر میکردم کار دیگه تموم شده و یووه بازم رفته فینال.اون بازی عجیب 3-2 به نفع منچستر تموم شد و من،من که قبل از بازی خوشحال بودم از اینکه از بین دو تا تیم محبوبم یکیش میره فینال،اولین گریه فوتبالیِ زندگیمو سر دادم!چنان ضربه سنگینی بود برام که در اولین قدم از منچستر متنفر شدم!! در نتیجه شب امتحان دینی،شکست ناباورانه و غیرزمینی بایرن تو فینالِ نوکمپ برای بار دوم و به فاصله کم از دفعه اول،یه بار دیگه اشکمو در آورد،هر چند فکر میکنم اشکهای بار دوم،ادامه اون گریه‌های شبِ نیمه‌نهایی بودن که فقط نتیجه زخمی بودن که شب فینال دوباره سر باز کرده بود!

از اون شب بود که شکل هواداری من شروع کرد به تغییر کردن.بایرن،آژاکس و پاریس سن ژرمن که خیلی راحت کنار رفتن.ترک رئال اما بیشتر طول کشید.ردوندو رو خیلی دوست داشتم.هر چی نباشه،آرژانتینی بود با همون کَلَکای دوست داشتنی آرژانتینیا.موهای بلندش رو برای لجبازی با پاسارلا کوتاه نکرده بود و وقتی به همین دلیل از تیم ملی کنار گذشته شد،فصل جدید با رئال رو با موهای کاملا کوتاه شروع کرد! نمیدونم چطور باید بگم،اما بعنوان یه دختر،این کارش ته دل منو قلقلک داد.یه جورایی شبیه کاری بود که قهرمان یاغی یه فیلم انجام میده.من بالاخره همون دختری بودم که با دیدن یه فیلم،عاشق جیمز دین شده بودم! اما خب رئال هم بعد از قهرمانی تو اون فینال تمام اسپانیایی جلوی والنسیا،ردوندو و اون بازی معرکش جلوی منچستر،ردوندو و اون بازوبند آبی کاپیتانیش رو فراموش کرد و فروختش به میلان.ردوندو شروع کرد به تموم شدن، رئال به کهکشانی شدن و من به فقط یووه‌ای شدن!

 .

حالا وضعیت یووه من خیلی فلاکت باره.سری B با 17 امتیاز منفی! شاید فصل بعدی هم در کار نباشه. بازیکنای زیادی رفتن و البته مَردایی هنوزکنار این تیم موندن...همه خوب میدونستیم یووه،پاک نیست.این مالِ دیروز و پریروز نیست.همه میدونستیم موجی کلک میزنه و تو خریدن بازیکنا حتی از نامردی هم دریغ نمیکنه.ما از دادگاه ضد دوپینگ به سلامت بیرون اومدیم اما میدونستیم علتش فقط این بود که دادستان نتونسته مدرک کافی علیه یووه ارائه بده.پنالتی مشکوک به نفع یووه کم ندیده بودیم.به تاراج رفتن پنالتیهای تیمای ضعیف جلوی یووه رو هم.اما موجی رو دقیقا به خاطر همه اون بدجنسی‌ها و دروغهاش دوست داشتیم.کم کم خودمونم باور کرده بودیم مافیای فوتبال،ماییم.این رسوایی اما یه دفعه همه اون ظاهر خوش رنگ و آب یووه قهرمان رو شکست و حقیقت،برهنه و تلخ خودش رو بهمون نشون داد.یووه،عادلانه محاکمه شد و شرمساری،وجود ما طرفدارای یووه رو پر کرد.نه به خاطر اینکه تازه فهمیدیم چقدر تو این سالها یووه کثافت کاری کرده(ما اینو میدونستیم و کِیف میکردیم)،که به خاطر اینکه اونهمه زشتی،به بیرحمانه ترین شکل عیان شده بود.

یووه به عنوان نماد فوتبال زشت و کثیف جریمه شد و من خوشحالم.خوشحال از اینکه فهمیدم یووه،مافیای فوتبال ایتالیا نیست.خوشحال ازاینکه  سری B تیم ما رو غسل میده و برمیگردونه به نقطه شروع..خوشحال از اینکه تمام این سختیها تاوان پاک شدنه...بهاییه که برای خوب شدن میپردازیم.خوشحال از اینکه کاپلو و زلاتان بزرگتر از یووه‌ای بودن که قراره اون پایینا بازی کنه.

خوشحالم از اینکه طرفدار یووم نه میلان.تیم من بابت گناهی که کرده داره مجازات میشه و همه میدونن میلان،کمتر از یووه گناهکار نبوده.همه میدونن،حتی خودِ طرفدارای میلان.اونایی که بعد از بخشش عجیب اتحادیه فوتبال نسبت به میلان توی سن سیرو رو یه پلاکارد نوشتن :" از اینکه هوادار میلان هستیم شرمساریم.تیم ما هم به سری B تعلق دارد!" خوشحالم از اینکه طرفدار اینتر نیستم.تیمی که تو دستکاری کردن شناسنامه و پاسپورت بازیکنای آفریقایی و آمریکای لاتین شهرت زیادی داره.تیمی که کلی قرارداد غیرقانونی با بازیکنای خارجی بسته.اگه فاش شدن مکالمات موجی با پایرتو باعث جریمه یووه شد،با بر ملا شدن مکالمات فاچتی با داورا(که جنجالی که درست کرد حتی بیشتر از جنجال موضوع مشابهش در یووه بود)،هیچ اتفاقی نیفتاد...لطف بی‌دریغ داوران لیگ اسپانیا به رئال و بارسا چیزی نیست که بشه انکارش کرد.پنالتی‌های عجیب غریب اعلام شده به نفع این دو تا تیم،گلهای آفسایدی که پذیرفته میشن و گلهای سالم تیمهای کوچیک که جلوی رئال وبارسا همیشه مردودن،وقایع باورنکردنی که سِرافرر مربی وقت بتیس رو جلوی بارسا به یه دیوونه تمام عیار تبدیل کرد و کلی ماجرای مشابه دیگه،الان جزیی از فوتبال اسپانیا شدن.قصه بایرن و منچستر و چلسی هم تفاوت چندانی نداره و خب این فوتباله.بازیِ اونا که قویترن...همون بازی که کوچیکترها توش محکوم به شکستن.اینه که وقتی پدیده‌هایی مثل والنسیا و لیدز و پورتو مطرح میشن،دوستشون میداریم حتی اگه تیم محبوبمون رو حذف کرده باشن...تماسهای تلفنی موجی با رئیس کمیته داوران فوتبال،فقط یه قسمت کوچیک از کثافتکاریهای پشت پرده‌ای بود که فاش شد.درسته که جریمش فقط نصیب یووه شد،اما من اسم اینو دقیقا میذارم شانسی که نصیب یووه شد...که این سقوط،یه اتفاق مبارک بود.

با وجود همه این زشتیها البته،فوتبال هنوز قشنگترین و هیجان انگیزترین ورزشه و سران رئال و بارسا،اینتر و میلان،بایرن،منچستر و چلسی و البته موجی نمیتونن نابودش کنن.

***یووه رو خیلی دوست دارم.یووه با همون بازی کسل کننده و حسابگرانش و با همون ورزشگاه همیشه ابری و خالیش،تیم محبوب منه.به خاطر زیدان طرفدارش شدم و به خاطر تمام اون بازیهای 11یِ شبش،به خاطر تمام استرسی که موقع بازیهاش تحمل کردم ،به خاطر تمام اون غمها و شادیهایی که بعد از شکستها و پیروزیهاش نصیبم کرده و به خاطر اینکه با نبودنش سری A و لیگ قهرمانان برام بی‌معنی شدن،همیشه طرفدارش می‌مونم...طرفدار یووه...یووه‌ای که منو از جلد یک دختر gloryhunter بیرون کشید...زیدانِ دوست داشتنی هم برای همیشه،قهرمان من،اسطوره من و علت یووه‌ای بودن من باقی می‌مونه.

 

۱-با اینکه اشتباهات موجی برام محرز شده اما نمیتونم بگم دوسش ندارم.برای یازده سال پر از شکوه و افتخار،یازده سالی که موجی هم تو روزهای خوب و بد شریک ما هوادارای یووه بود،هنوز موجی رو دوست دارم.گِله من فقط اینه که چرا موجی نفهمید تیمی که بازیکناش ایتالیا رو قهرمان جام جهانی کردن،برای بردن اسکودتو نیازی به تبانی نداره...فقط همین.

۲-از طرفی من هنوز معتقدم این یووه‌ای که داره مجازات میشه،بیگناهه.فقط ماجرا رو با این داستان مقایسه کنین:
من یه بوکسور مشهورم.تعداد قهرمانی‌هام از هر رقیب دیگه‌ای بیشتره.قبل از انجام فینال مسابقات جهانی مدیر برنامه‌هام که شرط بندی سنگینی روی قهرمانی من انجام داده،از ترس اینکه ببازه میزنه و رقیب منو میکشه(در حالیکه احمق نمیدونست،من تو یه رقابت منصفانه هم از رقیب بهتر بودم!!)، رقیب من طبعا روی رینگ حاضر نمیشه و عنوان قهرمانی به من میرسه.بعد از یه مدت،دست مدیر برنامه‌های من رو میشه.از طرفی معلوم میشه که من هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم.مدیربرنامه‌های من محکوم میشه و میفته زندان،درست...قهرمانی منو هم پس میگیرن،درست... اما من باید از بوکس محروم بشم به نظرتون؟
الان موجی محاکمه و از هر گونه کار مدیریتی محروم شده.اسکودتوهای 28 و 29ام هم پس گرفته شدن.اما یووه‌ای داره مجازات میشه که نقشی در هیچکدوم از این اتفاقات نداشته.تمام اعضای هیئت مدیره قبلی کنار رفتن و آدمای جدید اومدن.در کنار اینا،بازیکنا و هوادارا هستن.همون بازیکنایی که بی‌خبر از تبانی‌های موجی برای تک تک امتیازهایی که به دست آوردن جنگیدن و همون تماشاگرانی که بدون اینکه بدونن موجی چیکار میکنه،برای هر گلی که زده شد،هورا کشیدن و برای هر گلی که خورده شد به کاپلو فحش دادن!! دادگاه قضایی ایتالیا در کنار موجی اینا رو هم محکوم کرده و اینجاست که من قانون رو نمیفهمم.

۳-اسکودتوهای ۲۸ و ۲۹ عادلانه نبودن.حق یووه نبودن و البته اینتر هم استحقاقشون رو نداره.اگه یه طرفدار اینتر بودم اینکار اتحادیه فوتبال رو به مثابه یه صدقه به تمام معنا برای تیمی میدونستم که ۱۵ ساله در عطش قهرمانی میسوزه.بی حساب پول خرج میکنه و بازیکن جدید میاره،مربی عوض میکنه و به هواداراش قول قهرمانی میده و این درحالیه که این همه خرج برای بردن جام حذفی،به نظر،خیلی خیلی زیاد میرسه!!!

هنوز اعتقاد دارم شادی و لذتی که نصیب ما هوادارای یووه از قهرمانیهای دو فصل گذشته شد-علی رغم اینکه دیگه اون قهرمانیها به ما متعلق نیستن- صدها بار بیشتر از شادی مصنوعی بود که نصیب اینتر و هواداراش شد.صحنه ضربه برگردون فوق‌العاده الکس که توپ رو روی سر ترزگه میفرسته و دروازه دیدا تو سن سیرو باز میشه و قهرمانی دو فصل گذشته رو به یووه هدیه میده،لذت بخشتره یا شنیدن خبر قهرمانی اینتر از اخبار تلویزیون اونم بعد از گذشت بیشتر از یکسال از بازیهای دو فصل قبل؟هیجانی که ضربه آزاد استثنایی الکس-که دروازه اینتر تو سن سیرو رو باز کرد-به ما داد بیشتر بود یا هیجان خوندن اسم اینتر به عنوان قهرمان فصل گذشته کالچو تو روزنامه‌ها؟

"خوشحالی یه هوادار اینتر از رسیدنِ اسکودتوهای یووه به اونا،به خوشحالی مَردی می‌مونه که تولد پسرش رو جشن بگیره در حالیکه بدونه زنش این پسر رو از مَرد دیگه‌ای باردار بوده"!!!

!To be or not to be?this ain't my problem

وقتی با یه نفر که نمیشناسینش و حتی نمیدونین چه ملیتی داره صحبت میکنین،یکی از اولین سوالاتی که میپرسین ازش،در مورد دینشه.اینکه تو چه دینی داری،تو شناسنامه تو نوشته میشه و همیشه باهاته.بهت چسبیده،مثل ملیتت.خیلی از ما حتی ممکنه به خیلی از مواردی که اون به اصطلاح دینمون،بهمون حکم میکنه عمل نکنیم،اما به این اسمی که از بچگی و به واسطه پدر و مادر و اجدادمون رومون قرار میگیره تعصب هم داریم.

//*خوندیم که چیزی به اسم "ادیان" وجود نداره.در حقیقت فقط یک دین وجود داره که اونم کاملترین دینه.به علل مختلف نمیشده که خدا از همون اول به بشر همین آخرین دین رو عرضه کنه.بنابر شرایط فکری بشر در هر زمان،خدا یه چیزی به اقتضای درک اونها و بوسیله فرستادش ارائه میکرده تا راهنمای انسان باشه.انسانی که در بدو تولد پاکِ پاک بوده و اون فرستاده،به کمک اون تعلیمات،سعی میکرده،این بشر فراموشکار و خطاکارِ خدا رو همیشه تو خط اعتدال نگهداره.میگذره و میگذره تا خدا،کاملترین برنامش رو تو یه بیابون و برای یه مشت آدم جاهل ملخ خور نازل میکنه و این دین آسمونی چنان تحول شگرفی تو این جماعت عقب‌مونده به وجود میاره که همه رو انگشت به دهان میکنه.این دین،دیگه هرگز تجدید نمیشه.چرا؟ چون کتاب آسمانی این دین،قرآن،چنان سینه به سینه و جا به جا،حفظ و مکتوب میشه که عملا هیچ چیز قادر به ایجاد تحریف توش نبوده.از این مهمتر،در این دوره،بشر از نظر خالقش،به چنان درکی رسیده بوده،که لزومی نداشته که یه راهنما پله به پله باهاش حرکت کنه و بهش یادآوری کنه که داره خطا میره و اون لوح سفیدِ فطرتش رو لکه دار میکنه...و حالا که انگار این بشر دوست داشتنی،بد جور خطا رفته و روی اون لوح پاک انگار دیگه چیز سفیدی دیده نمیشه،خدا وعده به یه منجی داده که میاد و همه تیره‌روزیهامون رو به روشنایی تبدیل میکنه.میاد و اون عدالت فراموش شده رو میگسترونه.میاد و همه میفهمن اون حقیقتی که همه میگفتن گشتیم نبود،نگردین نیست،چیه و کجاست...این از این.*//

اما دین به ما چی داده؟چی بوده جز یه بهونه برای جنگیدن آدما با هم دیگه؟چی بوده غیر از یه دلیل واسه چسبوندن انواع و اقسام اَنگ‌ها به اونایی که مثل خودمون نبودن،و حتی بدتر،پدر و مادرشون مثل پدر و مادر ما نبودن،چون اجدادشون مثل اجدادمون نبودن؟چی بوده جز یه اسم ساده که به واسطش،یه جا،از همه آدما به خدا نزدیکتریم و یه جای دیگه باهامون درست مثل یه مجرم رفتار میکنن؟کجا اومده دستمونو بگیره و بگه اینجوری زودتر میرسین؟کجا اومده لب پرتگاه تا از سقوط نجاتمون بده؟اونروز که تا خرخره تو کثافت بودیم کجا بوده؟

من اینجا به دنیا اومدم و دین اینجایی‌ها رو بهم دادن.خیلی راحت ممکن بود یه جای دیگه به دنیا بیام،پدر و مادرم،آدمای دیگه‌ای باشن و در نتیجه دین منم چیز دیگه‌ای باشه.همین! خیلی سادست فهمیدن اینکه،چیزی که بهش میگن دین من،چقدر بی ارزش بوده که با یه جابجایی ساده،میتونسته کن فیکون بشه!

کدوم از ما اگه آدم نکشتیم،دزدی نکردیم،حقی رو ناحق نکردیم یا دروغ نگفتیم حتی یه لحظه از این ترسیدیم که تو دینمون آدم کُشی حرومه یا دزدی و دروغ گناهه؟کدوممون حتی یه دقیقه به اون عذاب الیمی که خدا وعدش رو بابت این کارها داده فکر کردیم؟هیچوقت به این فکر بودیم که داریم از کاری حذر میکنیم،که دینمون مارو منع کرده ازش؟از طرفی اگه دست یه آدمی رو گرفتیم،یا هر کار دیگه‌ای کردیم که میگن ثواب داره،بی شک کوچکترین دلیلش هم اون بهشت موعود خدا نبوده.در واقع هر آدمی،فارغ از اینکه دینش چیه،واسه خودش یه دستگاهی از اخلاقیات داره که برنامه زندگیش رو از این دستگاه میگیره.از هر طرف که نگاه میکنم،الزام حضور دین تو زندگی آدما رو نمیفهمم.جالب اینجاست که همه ادیان یه اصول مشترکی دارن که اونقدر به وجدانیات آدما نزدیکن که نمیتونیم خلافشون حرف بزنیم.همه ادیان قتل و کشتار،غارت و دزدی و دروغ و ...رو مذموم میدونن.همه ادیان به راستگویی و نیکی دستور میدن.حالا اگه این اصول مشترک رو از ادیان بگیرین(که واقعا برای اینکه بهشون عمل کنیم،لزومی به دستورات دین نداریم) یه مشت چیز فرعی می‌مونه که هیچ نتیجه‌ای عاید بشر نکرده جز تعصبات کورکورانه‌ای که آدمها رو مرزبندی و از هم جداشون میکنه.تازه زشت‌ترین قسمت ماجرا اونجاست که از عقاید دینی آدما سوءاستفاده میشه و اونا رو بازیچه قدرت طلبا قرار میده.

جدا از این حرفا و اینکه دین به نظرم چیز مزخرفیه که دیگه الآن به هیچ دردی نمیخوره،اینو کاملا قبول دارم که آدما همیشه دنبال یه چیزی میگردن که خودشون رو بهش وصل کنن.دین برای بیشتر آدما مثل یه گردنبند می‌مونه که میندازن گردنشون،نه اجازه میدن کسی اونو از گردنشونو باز کنه و نه خودشون درِش میارن اما از اونطرف،هیچوقت نیم نگاهی هم بش نمیندازن.اونی که این گردنبند رو از گردنش بیرون آورد که هیچ،اما در نهایت باید گذاشت مردم دلشون خوش باشه به گردنبندهاشون.

اما خب به چشم خودم دیدم چه آرامش روحی عجیبی دارن اونایی که به یه تیکه پارچه که قراره نقش دخیل رو بازی کنه معتقدن! اونایی که همه چیز رو،خوب و بد،مصلحت خدا میدونن.قبول دارم هر چی دامنه اعتقادات یه آدم وسیعتر باشه،و هر چقدر یه نفر،دلایل وقوع اتفاقاتی که تو زندگی میفته رو بیشتر خارج از دلایل عادی و طبیعی و زمینی! بدونه،تو زندگی راحت‌تره.من به این چیزا اعتقاد ندارم،اما اگه نماز خوندن،دخیل بستن،زیارت رفتن،دعا خوندن و ... میتونه کسی رو آروم کنه پس بهتره سفت بچسبه به اعتقادات و گردنبندش

۱-قبلا کتاب دفترچه ممنوع آلبا دسس پدس رو خونده بودم ولی شنیده بودم از طرف او یه چیز دیگست.یه رمان تقریبا ۷۰۰ صفحه‌ای که اونقدر خوانندش رو میخکوب میکنه که حتی اونی که کِرم کتاب نداشته باشه هم مجبوره یه شبه همش رو بخونه.کتاب،فوق‌العادست و ترجمه عالی بهمن فرزانه هم یکی دیگه از نقاط قوّتشه.

آلساندرای از طرف او،تمام تلاشش رو میکنه تا عشق فرانچسکو رو درست مثل روزهای اول آشنایی و ازدواجشون به دست بیاره.وقتی شوهرش به زندان میفته،حضور یه مرد دیگه-دوست فرانچسکو-و ابراز عشقش به ساندرا،اونو وارد برهوتی میکنه که تا لحظات پایانی داستان توش دست و پا میزنه اما به همسرش وفادار می‌مونه.چنان این کتاب،خواننده رو با خودش همراه میکنه که در تمام اون تلاشها و دست و پا زدنها خودش رو شریک ساندرا میدونه و دلش میخواد ساندرا جواب بی‌تفاوتیهای شوهرش رو با پذیرفتن درخواست متئو بده اما تهِ دلش وفاداری و ایستادگی الساندرا رو تحسین میکنه و امیدواره به تغییر رویه فرانچسکو.اتفاقی که هرگز نمیفته و بالاخره وقتی یه شب،فرانچسکو،یکبار دیگه زنش رو پشت اون دیوار تنها میذاره،اتفاقی که نباید،میفته.ساندرا شلیک میکنه و بعد انگار تازه فهمیده چیکار کرده،فرانچسکو رو بغل میکنه و داد میزنه:من شوهرم رو کشتم!

و البته بعد قسمت پایانی داستان توی دادگاه که وحشتناکه.وقتی از طرف او رو بستم،خیلی خسته بودم.نه از نثر کتاب و اون توصیفهای محشرش،که از اون گلوله بی موقع،که تمام اون تلاشها و تقلا کردنها رو به بدترین شکل،بی‌نتیجه میذاره.

۲-وقتی کتاب مرا باید برای همیشه دوست بداری رو باز کردم،رو صفحه اولش یه نفر نوشته بود:" خوندن این کتاب چندش‌آور رو به همه مازوخیستها توصیه میکنم".این از ضربه اول که حسابی هم کاری بود!ضربه اساسی دوم اونجا وارد شد که دیدم کتاب از صفحه ۱۱ شروع میشه!! و با این جمله تکان دهنده!!: "پدرم فقط یک توصیه برای من داشت.اون میگفت تو رابطه با زنها همیشه از کاندوم استفاده کن چون توی این مملکت به قدر کافی حرومزاده وجود داره! "

یه جاهایی از کتاب واقعا حال آدمو به هم میزنه.حتی تصورش هم مشمئزکنندست.اما خب،من از خوندن این کتاب هم لذت بردم.شایدم مازوخیستم واقعا!

ضمنا اینم بدونین که "وقتی یه دیوونه دست به خودآزاری میزنه،یعنی در خطرناکترین مرحله جنون قرار داره "!

!Buon Compleanno,Cheers,Toast

قسمت دوم!

صبحانه رو با شکوفه خوردیم.از قبل هم یادم بود که شکوفه غذای مقوی زیاد میخوره و اصولا علاقه چندانی به هله هوله نداره.ولی خب حتی فکر کردن به اینکه یه روز واسه صبحانه بخوام شیر و تخم‌مرغ و نون و پنیر و عسل و گوجه و خرما بخورم سیرم میکنه!  این صبحانه شکوفه بود و به من و هما هم اصرار داشت هی بخوریم! خیلی خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم یه کم بخوابیم و بعد بریم دانشگاه.تو اتاق که نمیتونستیم بخوابیم چون هم اتاقیهای شکوفه رختخوابهاشونو با خودشون برده بودن ولایت!! رفتیم نمازخونه خوابگاه(میگن در مسجد به روی خلق بازه‌ها! همینه! یعنی واسه یه کافر مثل منم در مسجد باز بود!!! ).یه دو ساعتی بیشتر نشد بخوابیم.برگشتیم تو اتاق تا آماده شیم واسه دانشگاه.شکوفه از قبل به ما هیچ تذکری در مورد مانتو نداده بود و منم با یه مانتوی کوتاه اومده بودم.البته این مانتویی بود که من تو دانشگاه میپوشیدمش و فکر نمیکردم مشکلی پیش بیاد ولی شکوفه گفت اینجوری خواهران عزیز بهت گیر میدن! قرار شد یکی از مانتوهای شکوفه رو بپوشم.در کمدشو باز کردم:  پرو کردن مانتوهای شکوفه هم واسه خودش فیلمی بود.شکوفه قدش از من کوتاهتره و یه کم هم تُپله.من یکی یکی مانتوها رو میپوشیدم و تا میومدم از اتاق بیرون هما و شکوفه از خنده روده بر میشدن! مانتوها همشون گشاد بودن و اونقدرها هم تو تن من بلند به نظر نمیومدن.فقط یه مانتوی مشکی بود که واقعا بلند بود و نمیدونم شکوفه به چه انگیزه‌ای خریده بودش.از طرفی خیلیم گشاد بود و وقتی باهاش اومدم بیرون از قیافه‌های آماده انفجار هما و شکوفه فهمیدم که باید برگردم اون تو!! دست آخر رای گیری انجام شد و یه مانتوی نسبتا بلند و گشاد خاکستری با حداکثر آرا به همراه من راهی دانشگاه صنعتی شریف شد!! از قضا هیچ خواهری اون روز تو دانشگاه نبود و اگه مانتوی خودمو هم میپوشیدم مشکلی پیش نمیومد (هر چند همه میدونستیم اگه مانتوی خودمو میپوشیدم،بر حسب اتفاق اونروز یه ۷-۸ تایی خواهر میومدن دانشگاه! )

اولین چیزی که توجهت رو موقع ورود به این دانشگاه جلب میکنه،رنگشه.آجرهایی که واسه ساخت این دانشگاه کار شدن،رنگشون قرمزه و شاید علت اینکه احساس کردم این دانشگاه(مستقل از هوای گرم وسط مرداد!) به نظر خیلی گرم میرسه،همین رنگ در و دیوارش بود.

اول به احترام من رفتیم دانشکده ریاضی!  و خب جذاب ترین قسمت هر دانشکده‌ای بعد از دستشویی کجاست؟!

ما هم رفتیم سایت!! سایتشون نسبت به سایت دانشکده ما،میشه گفت که اصلا حساب نمیشد.۱-۰ به نفع ما!

فضای داخلی دانشکده‌ها هم با همون آجرهای قرمز رنگ کار شده بودن و به خاطر همین خیلی خیلی تاریک بودن.طبقه سوم دانشکده(اگه اشتباه نکنم)،کتابخونشون بود.وااااای...چه نوری! چه فضایی! یعنی حَسنی هم اونجا درس خوندنش میگرفت! به معنی کلمه عالی بود.۲-۱ به نفع اونا!!!!

توی پاگرد طبقه سوم به چهارم یه پنجره خیلی قشنگ بود که منظره فوق‌العاده بدیعی داشت.آدما واقعا جالبن.از اون بالا حرکاتشون خیلی تماشاییه.هر کی به یه طرف خاص میره.با یه سرعت خاص.از بین همدیگه رد میشن،به هم میخورن و راهشونو ادامه میدن.درست مثل حرکات کاتوره‌ای ذرات!!

طبقه آخر هم به اساتید اختصاص داشت!: بیژن ظهوری زنگنه(عموی همون که میشناسین!! )،یحیی تابش،کسری علیشاهی،امید نقشینه،آرش رستگار و کلی اسم بزرگ دیگه.اینجا دانشگاه ما رسما ناک داون شد!!

انقدر از پله‌ها بالا پایین رفته بودیم که حسابی گشنمون شده بود.

شکوفه:الآن میریم خوابگاه،یه غذای خوشمزه درست کردم واستون!!

من و هما: چی دقیقا؟!  

شکوفه: سوپ!!! دیشب درست کردم،فقط کافیه گرمش کنیم!

من و هما:

گوجه،نخود،سیب‌زمینی،عدس،لوبیا،لپه،رشته،جعفری،گشنیز و ... بی اغراق از خیر هیچکدوم از مواد خام موجود توی یخچالش نگذشته بود! وقتی تو یه قابلمه یه نفره،عدس پلو هم برامون بار گذاشت،به این نتیجه رسیدم که خودم به تنهایی عنوان بی‌استعدادترین دختر در زمینه آشپزی رو تصاحب کردم (تو دبیرستان با شکوفه رقابت تنگاتنگی داشتم...اون رفت خوابگاه،من موندم پیش مامان و غذاهاش!!).نمیدونم این واقعا از خصوصیات سفر،اونم از نوع بی امکاناتشه که شاهکار شکوفه اونقدر لذیذ بود یا واقعا همینطور بود!

غروب روز اول بود که از تو اتاق صدای آهنگ و آواز بچه‌ها رو شنیدیم و اومدیم بیرون ببینیم چه خبره...مراسمی راه انداخته بودن! رقص بود و آواز...جالب این بود که اینا آخر هفته امتحان داشتن ولی انگار هیچ غمی تو این دنیا نیست.شبی بود...

اینجا آخر قسمت دومه...

تو قسمت سوم فقط میخواستم بگم،خوابگاه جای عجیبیه.راحت میتونه دلگیرترین جای دنیا باشه در عین اینکه پر از زندگیه.غروبش از اون پنجره طبقه بالا،میتونه در عین شکوهِ عجیبی که داره،خیلی خیلی غم انگیز باشه...و اینکه با وجود همه کلیشه‌های تکراری روزمرش،میتونه سفر دو روزه منو پر از خاطره‌های موندنی بکنه...همین.

۱- ماه پیش تو کتابخونه میرداماد عضو شدم و از اون موقع تا حالا ۴ تا رمان خوندم:از طرف او و تازه‌عروس (آلبا دسس پدسخورشید تابان (مایکل کرایکتون) و مرا باید برای همیشه دوست بداری (استفن کینگ)...هر ۴ تا کتاب رو واقعا دوست داشتم.تو پست بعدی میخوام از این کتابا بگم.بخصوص اون اولی که باعث شد کلی احساس عجیب غریب و متضاد بیاد سراغم.

۲- یه نگاهی به اون لینک عکسای خاتمی که گوشه وبلاگه بندازین.هر بار که این آقا خوشگله رو تو تلویزیون میبینم یا ازش یه چیزی میشنوم،دلم بیشتر برای خاتمی تنگ میشه.هیچ کاری به هیچی ندارم! بحثی نیست برای کارهایی که کرد و نکرد و باید میکرد و قول داد بکنه و ...دلم واسه فقط خودش تنگ میشه...

۳- "تیم بحران زده یوونتوس،در دور اول جام حذفی ۳-۰ مارتینا را شکست داد"...چرا من اینقدر این یووه بحران زده رو دوست دارم؟

۴- ۱۵سال پیش،عاشق میرزا کوچک خان جنگلی بودم!(اون موقعها سریالش پخش میشد).یه طناب به شکل ضربدر،به خودم میبستم و دو تا چوب بهش وصل میکردم.یه سطل خالی ماست،رو سرم میذاشتم و میشدم میرزا کوچک! عاشق میرزا بودم و عملیات چریکیش! هما همیشه باید نقش دشمن رو بازی میکرد.دشمنی که محکوم به شکست بود...

 یه شب،دشمن چنان تو نقشش فرو رفت،که تو ظرف آب،ریکا ریخت و آورد داد میرزا بخوره!! میخواست از شرّ میرزا و قهرمان بازیهاش خلاص شه! میرزا خورد و حالش بد شد! دشمن کوچولو،زد زیر گریه و اعتراف کرد! پدر مادر میرزا به دادش رسیدن و میرزا زنده موند...یادش به خیر!  ۱۵ سال پیش بود...

۵- دیروز ۲۹ مرداد بود.

بخاطر اینکه نزدیکترین دوست و همراه تو زندگی من بودی...بخاطر اینکه کاری کردی که تصور زندگی بدون تو برام غیرممکن باشه...بخاطر اینکه همه چیز منو میدونی و همه چیز تو رو میدونم...بخاطر تمام نقشه‌هایی که با هم برای زندگیمون میکشیم...بخاطر تمام حرفهای تموم نشدنیمون...بخاطر تمام بازیهای بچگیمون...بخاطر اون آغوش همیشه بازت...و بخاطر اون ظرف مسموم آب،که قرار بود میرزا رو بکُشه...مرسی که خواهر کوچولوی من بودی و هستی...

.

.

.

تولدت مبارک.

سفرنامه+مقادیری حرف دل!

 دو سال پیش موقع انتخاب رشته،بابا تلویحا بهم گفت که دلش نمیخواد من تو شهر دیگه‌ای درس بخونم.کما اینکه منم در خودم نمیدیدم که یه جایی دور از خونوادم زندگی کنم.ماجرای مخالفت بابا هم برمیگرده به زمان کنکور حمید.بابا اصرار داشت حمید اصفهان بمونه و خب با توجه به رتبه‌ای که داشت میتونست بهترین رشته دانشگاه صنعتی قبول بشه.اما مرغ حمید خان فقط یه پا داشت و اون عزمش رو جزم کرده بود که بره تهران.تو برگه انتخاب رشته هم اول اون رشته‌هایی که دوست داشت رو از شریف و دانشگاه تهران انتخاب کرد و بعد اومد سراغ صنعتی.با این وضع،واضح بود که حمید اینجا بمون نیست! هوافضای شریف قبول شد و بابا رسما بهش گفت که این انتخاب خودت بوده و من باهاش موافق نبودم.راحت بهش گفت اگه اینجا می‌موندی من چه کارهایی که برات نمیکردم.حمید،هم اتاقیهای خوبی داشت.به جز آرش،بقیه اصفهانی بودن و همگی تو یه دبیرستان درس خونده بودن.همون سال دوم بود که ایمان تصمیم گرفت تو تهران یه خونه اجاره کنه و به حمید پیشنهاد داد با هم اینکارو بکنن.بابا گفت موقعی که داشتی فرم انتخاب رشتت رو به قصد تهران پر میکردی باید فکر سختیهاش رو هم میکردی و اینجوری حمید تو خوابگاه موندنی شد.ایمان و مجید رفتن کانادا،آرش از استنفورد پذیرش گرفت و سهیل،دست زنش رو گرفت و رفت سوئیس.حمید اما اینجا اسیر مریم شد و قید رفتن رو زد.پدر عزیز ۶۰ ساله من،هنوز داره با اون پسر بچه ۱۸ ساله‌ای لجبازی میکنه که به خواستش عمل نکرد و راه خودش رو خودش انتخاب کرد.

سفر ما به تهران کوتاه بود.خیلی.این سفر با همه سفرهای قبلیم تفاوتهای زیادی داشت.شاید همین کوتاهیش باعث شد،وقایعش برام پررنگ‌تر بشن و یه جورایی میتونم ادعا کنم که قابلیت تبدیل شدن به یه مینی سفرنامه حسابی رو دارن.قسمت اول این سفرنامه رو امروز مینویسم و ادامش مال روزهای بعد.این دو روز تو هتل سپری نشد.تو خونه قشنگ خاله هم به هدر نرفت.مثل قبل خبری از تله‌کابین،شهربازی یا حتی پیاده‌روی هم نبود.خریدی در کار نبود و همینطور رستورانی.نه پارکی نه کافی‌شاپی...این دو روز تو یکی از محله‌های کثیف طرشتِ کماکان نفرت انگیز گذشت.روی اون تاب پر سر وصدا که یادم اورد تو بچگی اونقدر با تابم بالا و بالا میرفتم که شب از درد عضله‌های پام،خواب به چشمام نمیومد.کنار دخترهایی از سرتاسر ایران با غم و غصه‌ها و آرزوهای جورواجورشون.اونایی که یه شب تا صبح تو حیاط زدن و رقصیدن.از بندری و عربی گرفته تا ترکی و لُری.این دو روز عزیز،تو خوابگاه دختران گذشت.

صبح ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران.جلوی در خوابگاه به شکوفه زنگ زدم تا بیاد دم در ما رو تحویل بگیره!(هما،خواهرم هم با ما اومد).اولین چیزی که جلب توجه میکرد تعدد گربه‌های جورواجور بود!! البته من و هما گربه ندیده نبودیم.خونه ما ید طولایی در نگهداری و پرورش گربه‌ها داره!ضمن اینکه چیزی که به وفور تو دانشگاه صنعتی یافت میشه گربست! دو سه تاییشونم خیلی معروفن! یکی اون زرده که همش جلوی در تالارها پلاسه و یکیم اونکه پشت ریاضی همیشه حمام آفتاب میگیره و به خاطر پاش،جانباز ۶۴٪ محسوب میشه!! اما تو موتورخونه طبقه همکف بلوکی که اتاق شکوفه توش بود،سه چهار تا بچه گربه بودن که بدون استثنا چشم چپشون کور بود! گربه‌های اونجا هم مثل گربه‌های دانشگاه ما،مریض احوال بودن.یا لنگ بودن یا کور.شل بودن یا کچل و دائم در حال چرت زدن! بعضیشون از دور داد میزد که کوارشیورکور دارن!!!!!  نمیدونم شاید این حرفم هیچ جنبه علمی نداشته باشه ولی من یه فرضیه دارم که جا داره روش تحقیق بشه  من این وضعیت رو بی‌ارتباط به غذای خوابگاهها و بخصوص وجود کافور اون تو نمیدونم!  [یه گریز بی ربط بزنم به سال قبل و اتفاق جالبی که تو شریف افتاد.یکی از دانشجوهای دانشگاهی که بش میگن بهترین دانشگاه کشور،تو خورشت کرفسش یه کرم ابریشم سبز رنگ خوشگلِ مامانی پیدا میکنه!! از فرداش دانشجوها،به مدت یک هفته از در سلف تا در ورودی دانشگاه ظرف غذاشون رو روی زمین میچینن و لب بهش نمیزنن.به نشانه اعتراض! نتیجش این میشه که خورشت کرفس از فهرست غذاهای سلف حذف میشه!!!!!!(یعنی من الآن هر چی از این علامتا بذارم کمه!)] خلاصه داشتم میگفتم که گربه‌ها اونجا وضعیت جالبی ندارن! همونطور که آدما!

وارد اتاق شدیم.یه اتاق کوچیک رو تصور کنین.دست راست یه دستشویی و حمام سرهم! یه کم جلوتر یه آشپزخونه واقعا محقر با یه میز چوبی رنگ و رو رفته که با وجود یخچال و گاز امکان هر نوع حرکتی رو از تو سلب میکنه.تو این اتاق کوچیک دو تا میز تحریر جا دادن.یه آینه رقت آور به یه دیوار سیاه.بعد میرسی به یه اتاق کوچیک دیگه که دو تا تخت دو طبقه! توشه.یه کمد آهنی رنگ و رو رفته و یه کتابخونه چوبی فکسنی.لپتاپ شکوفه اون وسط تضاد عجیبی رو بوجود آورده بود و تو ذوق میزد! خدا چقدر خوب کاغذهای چسبیده شده به دیوارای سیاه اونجا با تو از حال و هوای بچه‌های اتاق حرف میزدن.که "ایمان بیاوری به آغاز فصل سرد"!

                                                                                    ادامه دارد

p.s.1. اینم از ژنرال! سپردن فدراسیون به دست مصطفوی یعنی سپردن همه چیز به دست قضا و قدَر! یعنی کشک! یعنی سپردن کار به آدمی که لیگش سال ۷۴ شروع میشد و ۷۷ تموم میشد! یعنی درِ فوتبال رو گِل بگیرین برین واسه سید حسن نصرالله هورا بکشین!

p.s.2. دیگه کم کم هر فنچولی میره برا خودش یه وبلاگ میزنه.یکیش خود اینجانب  یکیشم مازیار خان ناظمی!!! مصاحبه فخرالدین داوود بگوویچ رو از دست ندین(*)

p.s.3. دیشب همت کردم و دیوارای اتاقمو پر کردم از اون عکسای محشر یوونتوس و دل‌پیرو که هدیه یه آدمیه که دوستش داشتم.اونی که اینجوری یادش به در و دیوار اتاقم حسابی چسب خورد!

-هنوز دو تا دیوار خالی هست تو اتاقم!

-هنوز یه پوستر خوب پیدا نکردم.پوستر قبلی یووه واقعا قدیمیه و مال الکس تو اسباب کشی پاره شد

-من عاشق یوونتوسم،دل‌پیرو رو می‌پرستم،پوستر میخوام آقاجان

-۲۷ شهریور تولد منه

-زحمت بکشین،پیدا کنین پرتغال فروش رو

p.s.4. اینجا رو ببینین.هما که خواهرمه.زیبا و ساناز دوستای هما هستن که اول بواسطه اون و دوم بخاطر اینکه تو یه دانشگاه درس میخونیم با منم رابطه تنگاتنگی دارن! من یه سال از این بچه‌ها بالاتر هستم ولی سال قبل(که اونا تازه وارد دانشگاه شدن)،با هم دوران واقعا خوبی رو گذروندیم.خلاصه بگم که چهار نفری هر غلطی خواستیم کردیم و این وسط فقط من بعضی وقتا درس میخوندم .این وبلاگی که معرفی کردم رو ساناز مینویسه.با اسم مستعار ساندر.هما اسمش دوماست و زیبا هم الکسه! بنده هم میرزاکوچک خان جنگلی تشریف دارم.ساناز نثر قشنگی داره و اینجا از خاطراتمون تو دانشگاه میگه.

p.s.5. دعای روز چهارشنبه: خدای بزرگ! محمود فکری را از ما نگیر،که در حال حاضر تنها چیزیست که با دیدن تیم ملی،لبخند را به لبهایمان می‌نشاند! آمین!