من چطور میتوانم به ترجمهی این شخص اعتماد کنم؟ چطور میتوانم مطمئن باشم حرفهای نویسنده، درست و با رعایت امانت ترجمه شده؟ وقتی یه مترجم با صلاحدید خودش اسم یک کتاب را عوض میکند و خودش را دارای این حق میداند که تصمیم بگیرد چه چیزی برای این کتاب مناسبتر است، من از کجا باید مطمئن باشم که موقع ترجمه کردن هم یک جملهی نویسنده را به قدر کافی برای خواندن من مناسب ندانسته باشد؟ در واقع میخواهم بدانم این کدام فرهنگیست که خانم حاج سید جوادی از آن دم میزند وقتی مترجمی که تحت تربیت این فرهنگ رشد کرده، بدوی ترین اصول ترجمه و حفظ امانت را به سادگی زیر پا میگذارد؟ بنابراین اصلآ عجیب نیست وقتی افسانه پردازیهای این ملت هیچ حد و حصری ندارد. از همه چیز بدون اجازه کپی برمیداریم، دخل و تصرف میکنیم و هر جا لازم باشد دروغ میگوییم و قصه میبافیم. فقط کافیست از کسی خوشمان بیاید آن وقت هر دروغی برای به عرش بردنش حلال است و در طرف مقابل اگر خدای نکرده کسی مطابق میلمان نباشد...
وقتی کارگردان تحصیلکردهی UCLA فیلم پری را با اقتباس کامل و بدون اجازهی نویسنده از روی کتاب فرانی و زوئی میسازد و آن آبروریزی را به بار میآورد، سامان مقدم فیلم Midaq Alley رو با اسم کافه ستاره بازسازی میکند، ابراهیم حاتمی کیا از بعد از ظهر یک روز سگی توی مثلآ بهترین فیلم مربوط به جنگ سینمای ایران "زیادی" الهام میگیرد و حتی برای انتخاب اسم فیلمهایش از خودش خلاقیتی بروز نمیدهد (In the Name of the Father و The Color Purple)، باید هم مسابقههای "کرور" و "نُه بر یک" ساخته شوند و لَری کینگهای وطنی صندلی داغ و باز هم زندگی را اجرا کنند. در این صورت عجیب نیست وقتی توی قسمت فارسی ویکیپدیا میخوانی که اوریانا فالاچی نامزد دریافت جایزهی نوبل شده و در حالیکه با چشمان از تعجب گرد شده به قسمت انگلیسی لینک مورد نظر میروی، با سرچ کلمهی نوبل چیزی پیدا نمیکنی. در اینصورت تعجب نمیکنی وقتی توی چند تا سایت ایرانی ( + و + و + ) عکسهای Melissa Theuriau رو میبینی که در توضیحش نوشتهاند میترا طاهری مجری خوشگل! و ایرانیالاصل برنامههای تلویزیونی. در اینصورت عجیب نیست وقتی وسط تماشای فیلم Strangers on a Train از تلویزیون آهنگ Amelie، و وسط فیلم Tsotsi آهنگ غروبِ سیاوش قمیشی را میشنوی. با این اوصاف، عادی ترین اتفاق ممکن این است که رئیس جمهور مملکتمان هاله ببیند.
ساعت: ۸ صبح امروز
خبر کوتاه بود. خشک و جدی. من از این لحظه تا ساعت ۸ صبح فردا فرصت زنده بودن داشتم.
بچه که بودم، هر وقت از چیزی میترسیدم یا نگران بودم، حس میکردم یک غدّهی بزرگ (که آن روزها تازه اسمش را یاد گرفته بودم و فکر میکردم از دزد هم خطرناکتر است چون وقتی توی سر دوست بابا پیدایش شد، یک سال بیشتر مهلتش نداد) در شکمم تشکیل شده. دست به شکمم میکشیدم و حس میکردمش غدّهی بی صاحب را. مثلآ اگر مامان و بابا با هم بحثشان میشد، غدّهی کذایی سر و کلهاش پیدا میشد و بیچارهام میکرد. نگران بودم نکند اینها از هم طلاق بگیرند... وقتی باز همه چیز عادی میشد، غدّه هم ناپدید میشد. حالا پانزده شانزده سال گذشته و من دوباره حسّش میکنم. از همیشه بزرگتر.
بلند میشوم. مات و مبهوت چرخی در خانه میزنم. باید به کسی بگویم. همه خوابیدهاند. نگاهشان میکنم. خوب میدانم از فردا زندگیشان حسابی عوض خواهد شد. نمیخواهم این آخرین روز را هم خراب کنم برایشان.
کامپیوتر را روشن میکنم. باید چیزی توی وبلاگم بنویسم. آفلاین هم میتوانم بگذارم. شاید بهتر باشد به چند نفر میل بزنم...
نگاهم روی دسکتاپ خشک میشود. همین هفتهی پیش بود که با هما فولدر عکسهای شمال را مرتب کردیم. غدّهی لعنتی تکانی میخورَد انگار. فولدر شعرهای اخوان هم آنجاست. ماه قبل که حمید اصفهان بود با خودش آورده بودشان. فیلم سوئینی تاد هم هست. جمعهی قبل با پویا دیده بودیم. جانی دپ آدم میکشت و پویا بی وقفه سوال میپرسید. چشمم میافتد به فیفا ۲۰۰۸ و گریه امانم نمیدهد. با حمید و امید میچسبیدیم به مانیتور و دعوایمان میشد سر اینکه بازی کداممان بهتر است. همیشه هم توافق میکردیم که حمید خوب گل میزند، من خوب دفاع میکنم و امید ضربه ایستگاهیها را از همه بهتر میزند. یاهو مسنجر هم آن گوشه است و من را دیوانه میکند...
مامان از خواب بیدار شده و چایی میگذارد. نگاهم نمیکند. خیالم راحت میشود. بدجوری تابلو شدهام به گمانم... در حالیکه توی یخچال دنبال چیزی میگردد مثل همیشه بزرگترین دغدغهی آن ساعت صبحش را با اولین کسی که از خواب بیدار شده در میان میگذارد... آب دهانم را قورت میدهم. خودش می گوید (قورمه سبزی چطوره؟) چیزی گلویم را چنگ میزند. هنوز جوابی ندادهام که مثل همیشه مکالمه را یک نفره میکند (ولی حمید جمعه میاد). این یعنی قورمه سبزی غذای جمعه مان است. ادامه میدهد: (ماکارونی خوبه، اما هما قراره برای ناهار با ندا بره بیرون. اونو میشه فردا درست کرد)... بقیهی حرفهایش را نمیشنوم دیگر. نگاهی به ساعت میاندازم... پاندول تزئینیاش ایستاده باز. مامان به رسم هر روز، تلویزیون را روشن میکند. مهران جوادی نیا اخبار ورزشی ساعت ۹:۳۰ را میگوید: (فردا تیم ملی بسکتبال با دالاس دیدار میکند). این منصفانه نیست. من هم میخواهم نتیجه را بدانم...
میروم توی اتاق. کتاب تست ریاضی عمومی روی میز باز است. روی یک کاغذ نوشتهام تا آخر هفته باید فصل سه را تمام کنم. کتاب "غرور و تعصب" جین آوستن و "جهالت" میلان کوندرا هم گوشهی میز است. تازه یادم میافتد که "داشتن و نداشتن" همینگوی را نیمه کاره رها کردم و نفهمیدم آخر چه بلایی به سر هری مورگان و اِدی آمد...صدای مامان میآید که (مگه نمیری باشگاه؟) ساعت را نگاه میکنم: (نه، امروز حالشو ندارم).
هما لباس میپوشد که برود. بی اختیار میگویم (هما میشه نری؟) برمیگردد و خیره نگاه میکند. خودم از حرفی که زدهام پشیمان میشوم. میدانستم که به هر حال میرود اما با این سوال مزخرف کاری کردهام که تا مدتها خودش را سرزنش کند و همه جا بگوید "انگار زمان مرگش را میدانست" و من هیچ خوشم نمیآید.
به شکوفه زنگ میزنم. تهران است. میگوید (یه خبر داغ. حدس بزن). میخواهم بگویم من فردا... (بگو خودت). میگوید از دانشگاه SFU پذیرش گرفته و اول سپتامبر دارد میرود. میگویم اگه زنگ نزده بودم بی خبر میرفتی ها. میگوید میخواسته بیاید اصفهان و خبرم کند. دلم میخواهد دادم را بگذارم سرش که تو نگفتی تا چند روز دیگر من زنده باشم یا مرده؟ زبانم میچرخد و میشنوم که دارم میگویم (تا اول سپتامبر چند روز مونده؟)
موقع ناهار، بابا شبکه ۱ را میگیرد. چقدر زود هشت ساعت گذشت. حیاتی از هر روز غیر قابل تحملتر شده است و کتلتهای مامان عجیب سفتند. میروم دستشویی و همهشان را بالا میآورم. کتلتها را و حیاتی را.
از چند ماه پیش که امید فیلم هفت سامورایی را دید، هر روز به من دیدنش را توصیه میکرد و من هر بار به دلیلی فیلم دیگری را ترجیح میدادم. میگفت اگه نبینی نصف عمرت به فناست. میروم توی اتاقش و میگویم (سی دی هفت سامورایی کجاس؟). میخواهم توی این چند ساعت باقیمانده، نصفهی فنا شدهی عمرم را نجات بدهم.
دوازده ساعت گذشته و من میدانم نیمهی آخرش سخت تر میگذرد. من را میخنداند این خدا. این همه آدم توی این دنیا زندگی میکنند. یکی دیگر جنگ راه میاندازد، یکی دیگر مردم را خر میکند، یکی دیگر برق را قطع میکند، یکی دیگر صندلی داغ را اجرا میکند... چرا من باید زمان مرگم را بدانم؟ این است آن حکمتی که همه میگویند خدا دارد؟ میتوانم آبرویش را بریزم. میتوانم تمام برنامههایش را به هم بزنم و آن حکمت تقلبیاش را ببرم زیر علامت سوال... میتوانم خودکشی کنم. بهتر از این است که این غدّهی بی پدر من را از پا در بیاورد... جایش را هم انتخاب کردهام. همسایهی طبقهی پایین، حیاط خانه را از ما گرفت. همیشه دلم میخواست جواب این کارشان را بدهم. چه چیز بهتر از اینکه با فریاد من به حیاط بیایند و آنجا را غرق خون ببینند؟
ساعت: ۱ صبح فردا
پایین را نگاه میکنم. میترسم. واقعا میترسم...به این امید که ساعت ۸ صبح مرگ دردناکتری در انتظارم بوده، چشمهایم را میبندم و میپرم. همینطور که پایین میآیم میبینمش که انگشت وسطش را به سمتم گرفته و با لحن همیشگیاش میگوید: (مقرّر فرموده بودیم ۱ صبح)
آلمان تیم محبوبی نیست. زیبا بازی نمیکند. وقتی خوش تکنیک ترین بازیکن یک دههی اخیر تیمی اولیور نویویل باشد، تکلیف معلوم است دیگر. بازیکنانش در قالب یک تیم وظایف خود را انجام میدهند; مهم نیست سه گل جلو باشند یا عقب. ماشینهای آلمانی تا آخرین دقیقه همان کاری را میکنند که باید. حالا شاید ابزارشان در یک تورنمنت آنقدر تکمیل نباشد ولی بازده، حداکثر است. بازیکن گل قهرمانی تیم را زده، شادی اش را نگاه میکنی، انگار بازی منچ را برنده شده. نه داد و فریادی، نه شیرجهی جانانهای روی چمنها، نه اشک شوقی. هیچ. در احساساتیترین حالت شاید دوست دخترش را میبوسد. فینال جام جهانی را باختهاند. بازیکنان را نگاه میکنی، انگار از مارِ خانهی ۹۸ مار و پله نیش خوردهاند. در غریبترین حالت شاید دو سه قطرهای هم اشک بریزند.
همیشه هم به تیمهای قشنگ جامهای جهانی و اروپایی حال مبسوطی دادهاند. از هلند کرویف تا فرانسهی پلاتینی. از آرژانتین مارادونا تا انگلیس میزبان در ومبلی. گیریم که هیچوقت زورشان به برزیل نرسیده باشد. بر و رویی هم ندارند که بشود در میان جماعت نسوان برایشان هواداری پیدا کرد. همه شان شبیه هماند. مو بور و قد بلند و معمولی.
هیچوقت آلمانها را دوست نداشتم و البته هیچوقت هم از آنها بدم نیامده است. علتش شاید این بوده که همیشه از شکست آن تیمهای "قشنگ"ی که گفتم لذت بردهام. تیمهای قشنگی که مجید جلالی و انصاری فرد و جاودانی دوستشان دارند. که فوتبال را قشنگ بازی میکنند و تهاجمی. که فوتبالشان ماشینی نیست و من همیشه دلم خواسته بدانم اگر ماشینی نیست یعنی فوتبالدستی است؟
خیلی دلم میخواست ترکیه بازی را ببرد. من عاشق این همه جنگندگیام. این همه اتحاد. این همه شور و "آن" همه شانس سزاوارانه از همان دست شانسهایی که یونان خسته کنندهی هیجان انگیز را قهرمان جام قبلی کرده بود. نشد. ترکها اما با معجزههایی که ساختند خودشان را در ذهن طرفداران فوتبال جاودانه کردند هر چند صعود به فینال سزاوار فوتبالیستهای مو بور و قد بلند و معمولی آلمان بود. فوتبال خشک و ماشینی آلمانی شاید پر از دریبلهای آنچنانی و پاسهای پشت پا و حرکات فانتزی نباشد اما بیشتر از هر فوتبال دیگری پهلو به پهلوی زندگی میزند. آنها انگار هیچوقت نمیمیرند.
برای فوتبال قشنگ هم بروید بازی بچههای سیاهپوست برزیلی را با آن پاهای لخت و موهای وزوزی ببینید. انقدر قشنگ دریبل میزنند...
پ.ن.۱. این ایتالیای ما هم حذف شد. حالا که امضا جمع کردن مُد شده، فکر کنم بد نباشه یه پتیشن بذارم اینجا تا با امضاهایی که جمع میشه بتونم احساسات بشر دوستانه و خواهرانهی خودم رو به دونادونی ابراز کنم. این عکس به طور خلاصه جام امسال رو توصیف میکنه. برای ایتالیا، تونی، و من.
پ.ن.۲. من اومدم ابروی وبلاگم رو بردارم، فکر کنم واضح و مبرهنه که زدم کورِش کردم. هر گونه تلاشی برای آندو کردن قضیه هم کاملآ بینتیجه موند. اینه که الآن هر چی نگاه میکنم میبینم خیلی هم قشنگ شده و واقعآ وای که چقدر قشنگ شده !