غلامی،جرجی زیدان و زیزو!

1-استاد درس تاریخ و فرهنگ اسلام،یه آخونده به اسم غلامی.آدم ساده‌ای به نظر میاد و اجازه میده سر کلاسش نظر مخالف داشته باشیم و ابرازش کنیم.سعی میکنه تو حرفاش از لغات و اصطلاحات انگلیسی هم استفاده کنه که در تلفظ صحیحِ بیشترشون ناموفقه.دست آخر اینکه هر از چند گاهی هم برامون جوک میگه که ایکاش این عادت ناپسندش رو ترک میکرد.

 .

زیزرو...یه زمانی بت من بود.یه عکس کهنه ازش داشتم که در واقع یه بریده روزنامه بود.هیچ چیز خاصی نداشت ولی دوسش داشتم.گذاشته بودمش لای یه کتاب و گهگاه میرفتم نگاش میکردم.انقدر صحنه باشکوه تو دوران ورزشیش داره که نمیشه اسم برد.از نابود کردن برزیل تو فینال جام جهانی و بازی بی‌نظیرش جلوی پرتغال تو نیمه نهایی جام ملتها،تا همه اون گلهایی که برا یووه زد و بعد از یکیشون موقع خوشحالی،وقتی میخواست از رو تبلیغای پشت دروازه بپره خورد زمین،تا تمام سالهای متاسفانه و خوشبختانه خوبش تو رئال.همه اینا باعث شده زیدان،از نظر من لااقل،بهترین بازیکن ده سال اخیر و در کنار مارادونا شاید بهترین بازیکن قرن باشه.

 .

تو یکی از جلسات درس تاریخ و فرهنگ اسلام،استاد یه کتاب مرجع معرفی کرد که اسمش خاطرم نیست اما نویسندش یه نویسنده عرب بود به اسم جرجی زیدان..."البته نه اون زیدان که با کله رفت تو شیکم بازیکن حریف...این یکی یه نویسنده بزرگه"!

 .

چقدر حیف که نقطه آخر تمام دوران خوبت،دورانی که باعث شدی معنی فوتبال قشنگ رو بفهمیم،"یه کله تو شیکم بازیکن حریف" شد.حیف!

 

۲-نمیدونم این خصوصیت مردهای ایرانیه که فکر میکنن به شدت خوش صدان یا کلا فارغ از ملیت،این یه ویژگی مشترک جنس مذکر به طور عامه!(یعنی راه نداره یه چیزی غیر از این دو تا باشه ها!)

یکشنبه افطاری دانشکده مکانیک بود.ساناز،عضو افتخاری صنفی اونجاست و برای ۴ نفر از دوستان غیر مکانیکیش بلیط گرفت در حالیکه تعداد زیادی دانشجوی مکانیک پشت درهای بسته موندن!!  بعد از صرف افطاری،یه مسابقه برگزار شد که مثل همه مسابقات اینجور مراسم،تمرین آواز خوانی بود! هر کدوم از داوطلبا هم یه خواننده بدبخت رو الگو قرار داده بودن و با اعتماد به نفس وحشتناکی میخوندن.از بین همشون اما یکی،حفظ اعتماد به نفس در بحرانی ترین شرایط رو معنی کرد برامون!  شروع کرد به خوندن! آی خوند! آآآآآآآآآآآآآآی خوند.کلی به صداش فراز و فرود میداد و دست بردار نبود.دخترا از شدت خنده اشک از چشمشون راه افتاده بود و پسرا در نوشابه و انگور پرت میکردن طرفش ولی هیچکدوم داریوش رو ناامید نکرد و واسه من این سوال پیش اومد که این خصوصیت مردهای ایرانیه که...

 

۳-انقده جوونای این مرزوبوم مستعدن که نگو.آدم حیرون می‌مونه از این همه اختراعی که چپ و راست تو نوبت اخبار صبحگاهی و نیمروزی و شبانگاهی قرار میگیرن واسه ثبت شدن! این بار یه جوون از خطه زرخیز لرستان یه دستگاه ساخته با وزن و حجمی بالغ بر خدا! بعد نمیدونم چه انرژی رو چه جوری از کجا میاره،از جاهای مختلف و هزار جور سوراخ ردش میکنه و خلاصه چه مراحلی طی نمیشه تا یه چراغ پیزوری روشن شه! بعد رئیس جمهورم قول داده بش بها بده تا با این انرژیه بینی استکبار به خاک مالیده بشه.اصلا دور و برمون رو یه عالمه انرژی گرفته! کلیش هم تازه هنوز نهفتس.همت جوونا رو میخواد تا اونام آزاد بشن و دیگه ما بترکونیم دیگه!

اصن یکی یکی داریم رکورد میزنیم و تو هر زمینه‌ای قله‌های افتخارو درمی‌نوردیم.فقط حسابی حالمون گرفته بود از اینکه جمعیتمون کمه و ابرقدرتای شرق و غرب کلی از ما جولوترن.اینم دیگه از برکات ماه مبارک حل شد به لطف خدا.یه بسیج همگانی میخواد فقط! پس همه با هم پیش به سوی زاییدن!!!

 

۴-من باز دیشب رو تا امروز بیدار موندم! حمید احتمالا یکی دو ساعت دیگه میرسه اصفهان...آخ تا شنبه بساط فیلم و حکم و Fifa World Cup های تموم نشدنی به راهه!! آخ جون

My feet are so tired, my brain is so wired

توی راه دانشکده یه اطلاعیه دیدم که نوشته بود قراره ساعت ۱ توی تالار ۸ فیلم دروازه نهم رومن پولانسکی پخش بشه و بعدشم یه تحلیلی توسط یه آقاهه دربارش انجام بگیره.فرصت نداشتم تموم اطلاعیه رو بخونم.تصمیم گرفتم بعد از کلاسم که ساعت ۲:۳۰ تموم میشد یه سر برم اونجا و ببینم چه خبره.من فیلم پیانیست پولانسکی رو دیده بودم و خیلی هم دوسش داشتم.بدون توجه به اینکه میخواد چی بگه درباره یهودیا و فلاکتشون زمان جنگ جهانی دوم،خودِ فیلم رو خیلی دوست داشتم. با خودم گفتم الآن وضعیت دانشگاه جوری نیست که بخوان یه فیلم اونم از پولانسکی رو بدون هیچ هدف و نیتی به نمایش بذارن.ضمنا نمیدونستم کدوم نهاد دانشگاه ترتیب این برنامه رو داده و همه اینا باعث شده بود موضوع برام جذاب باشه.خلاصه ساعت ۲:۳۰ رفتم تالار ۸.آقای مهندس تازه اومده بود و داشت سخنرانی میکرد.بعد از سخنرانی "کوتاه" ایشون هم قرار بود فیلم رو ببینیم و بعد باز یه تحلیل کلی توسط جناب مهندس ارائه بشه.اونجا متوجه شدم که کار،کار جامعه اسلامیه و خب بیشتر برام جالب شد ببینم چی میخوان بگن.در واقع بیشتر از اینکه مشتاق به دیدن فیلم باشم،دلم میخواست این تحلیل رو ببینم و بشنوم.آقای مهندس که گویا فارغ‌التحصیل از همین دانشگاه بود،اول گفت فکر میکردم دیگه دوره نفوذ بی چون و چرای صهیونیسم تو رسانه‌ها گذشته اما با دیدن فیلم کد داوینچی متوجه شدم یه رسالتی به دوش ما هست که باید در قبال جوونا به بهترین شکل انجامش بدیم! بعدشم با خوندن چند تا آیه و حدیث و اینکه پیامبر فرمودن بزرگترین دشمن امت من یهودیانند به این نتیجه رسید که یهودیت اصولا دین نیست!!! ضمن اینکه قوم یهود از نظرش به یه جاروبرقی شبیه بود که هر جا میرسیده آشغالا و کثافتها رو جمع میکرده و در هیچ دوره‌ای این قوم چیزی از خودش واسه ارائه نداشته.قومی بوده که همیشه یا رو خرابه‌های اقوام دیگه آوار شده یا خودش خرابی به بار آورده...لابه‌لای سخنرانیش در مورد یهود و صهیونیسم سعی داشت آرشیو قوی خودش از فیلمهای ساخته شده در چند دهه اخیر رو به رخ بکشه و با اعتماد به نفس غریبی به نقد فیلمها و کارگردانهاشون میپرداخت.یه جا به طنز مرگ کوبریک رو مرتبط دونست به آخرین فیلمش-Eyes Wide Shut-و صحنه‌هایی که در واقع مربوط به مراسم شیطان پرستی بوده و کوبریک از اونا تو فیلمش استفاده کرده , مدتی بعد هم نتیجش رو دیده!! بعد هم برای اینکه یه شاهد تاریخی بیاره واسه اینجور مرگها به کارگردان فیلمِ (120days of Sodom) در اواسط دهه ۷۰ اشاره کرد که کارگردان فقط مدت کوتاهی پس از ساخت این فیلم کثیف میمیره (که در واقع کشته میشه) و این یعنی که از این مدل مرگها که کارگردان تاوان فیلمِ دور از انسانیت و مستهجنش رو میده کم نداشتیم!(البته ایشون صلاح ندیدن که اسم فیلم رو بگن و خدای نکرده در انجام رسالتشون قصوری انجام بدن.فقط اشاره کردن که یه همچین فیلمی بوده که حتی ارزش به زبون اوردن هم نداره!)...حالا اینکه خدا چرا زورش به این کارگردانای طفلکی میرسه و مثلا کاری به کار این پاپ خیر ندیده نداره بماند!! بعد هم در وصف پولانسکی گفت این کارگردان که جیبش رو صهیونیستا پر میکنن تو دهه ۷۰ یه فیلم میسازه و Udo Kier نقش شیطان رو توش بازی میکنه و این آقا همونه که الآن بعنوان یکی از چهره‌های شیطان پرست در غرب شناخته میشه و روزهای جمعه مراسم شیطان پرستی رو برگزار میکنه!!!

 

بعد از این سخنرانی کوتاه که تا ۳:۳۰ ادامه پیدا کرد! فیلم به نمایش در اومد...ولی با چه وضعیتی...هر چند دقیقه یکبار،مهندس فیلم رو نگه میداشت و واسه حضار توضیح میداد که در این جمله به ظاهر ساده چه معنی و مفهوم صهیونیستی نهفته!! این شد که عطای دیدن فیلم رو بخشیدم به لقاش و تصمیمِ کبری گرفتم که دیگه مشتاق شنیدن اینجور تحلیلها نباشم.

 

 

در راستای این تقریبا یکساعت و نیم حروم شده،حراست دانشگاه و مراسم افطاری نیمه تموم دانشکده صنایع،طومار امضا شده بسیج،تعلیقی خوردن دبیر صنفی دانشکده برق،گشنگی کشیدنهای طاقت فرسا تو دانشگاه،صهیونیسم و جاروبرقی،حاج منصور ارضی،جناب مهندس،اون نجف زاده عوضی که به قول هما با خدا هم لاس میزنه،احمد نجفی و برنامش،خواهر رجبی و شوورش و این همه و این همه رنگ و ریای تهوع‌آور دور و برم و خیلی چیزای دیگه...میخوام بگم مطمئنم که این ورق برمیگرده...بدجور هم برمیگرده.

I've had enough for one day

دبیرستان که بودیم من و شکوفه با یه گروه از دخترهایی که از ما بزرگتر بودن دوست بودیم.تو کتابخونه باهاشون آشنا شدیم...دو تا زینب بودن،الهام و شیرین...واسه المپیاد ریاضی درس میخوندن و کلاسهاشونو دودر میکردن.تو خانه ریاضیات هم فعالیت داشتن و اینجوری کلی باهاشون رفیق شدیم.بیشتر البته با یکی از زینب ها و الهام صمیمی شده بودیم.هر چهار تاشون مرحله اول المپیاد ریاضی و کامپیوتر قبول شدن و البته جلوتر نرفتن...توی کنکور یکی از زینب ها کامپیوتر صنعتی قبول شد و سه تای دیگه ریاضی رو انتخاب کردن...وقتی منم ریاضی قبول شدم یه بار دیگه اینا رو دیدم و خیلی ازشون کمک گرفتم.دو سال پیش اولین دوره کارسوق رو که برگزار کردیم هم من بودم...هم الهام...هم زینب ها و هم شیرین...ترم جدید که شروع شد اصلا شیرین رو ندیدم.خب سراغش رو هم نگرفتم چون اونقدرا بهش نزدیک نبودم.تا اینکه چهارشنبه تو کریدور دانشکده دیدمش.سلام علیک کرد و گفت این ترم چی داری...با نیش باز گفتم باورت میشه فیزیک ۲...آخر عمری میرم تالار عین صفریا مشق مینویسم...گفت نگرانش نباش.من فیزیک ۱ رو افتادم ولی واسه فیزیک۲ همه فرمولها رو نوشتم رو یه کاغذو بردم سر جلسه...۱۷ شدم!!

 

شنبه کلاس توابع مختلط داشتم.دیدم شیرین نشسته ردیف اول کلاس.بدون دفتر و کتاب.گفتم این اینجا چیکار میکنه...باید این درس رو پاس کرده باشه که...استاد درس میداد و دو سه بار شیرین ازش چند تا سوال اساسی پرسید که باعث شد با خودم بگم احتمالا درس رو پاس کرده و فقط به خاطر اینکه بهرامی-که استاد خیلی محبوبیه تو دانشکده-این ترم توابع ارائه کرده اومده سر کلاس...

 

۱۰دقیقه به شروع کلاس جبر۲ مونده بود.بیرون کلاس داشتم با بچه‌ها حرف میزدم که دیدم شیرین از کلاس اومد بیرون.با تعجب گفتم شیرین تو همینجوری میای سر این کلاسا؟مگه پاسش نکردی جبرو؟- جبر ۲ پیش نیاز جبر ۳ هست و یکی از دروس محض.شیرین قاعدتا باید پاسش کرده بود تا حالا- گفت:نه پاس نکردم...یعنی سر کلاساش بودم ولی پاسش نکردم هنوز...بعد دست منو کشید برد تو کلاس...گفت ببین چی نوشتم...رو هر سه تا تخته سیاه کلاس یه مثلا به نام خدا نوشته بود...با انواع گچهای رنگی و تو شمایل خیلی عجیب غریب...انگار که یه بچه اومده خط خطی کرده...با خنده گفتم خدا شفا بده شیرین...یه جوری نگام کرد که بی اختیار گفتم چییییییییییییه؟چیزی نگفت و رفت نشست روی یکی از صندلیهای ردیف اول...استاد اومد و کلاس خلوتمون تشکیل شد.حدود ۵ تا دختر و ۶-۷ تا پسر بیشتر نیستن تو این کلاس. تازه این یکی از شلوغترین کلاسهای محضه(چون خیلی وقتها تعداد نفرات به حد نصاب نمیرسه).تو ردیف اول صندلیها فقط شیرین نشسته بود.هر تخته‌ای رو که استاد پر میکرد و میرفت سراغ تخته بعدی،شیرین جاش رو عوض میکرد و میرفت روی صندلی که دقیقا روبروی اون تخته باشه.بعضی وقتا که هم‌راستا با سطری که استاد رو تخته مینوشت،شیرین صندلی خودشو عوض میکرد.اول واسه بچه‌ها(مخصوصا برای من)عجیب بود...کم کم پسرها آروم شروع کردن به خندیدن...

استاد اومد یه قضیه بنویسه...شیرین بلند گفت:"تو این کلاس زیرگروه نرمال رو درس دادین؟" استاد آروم جواب داد:"اینو تو جبر۱ واسه بچه‌ها گفتم"...صورت قضیه نوشته شد...

- استاد قراره ثابت کنین اینا یکریختن؟

- یه کم حوصله داشته باش...

(با صدای بلند) چشم...بله...من ساکت میشم!

(خنده پسرها)

...استاد درس رو ادامه میداد و شیرین حرف میزد...با استاد بحث میکرد...میخندید...سعی میکرد آخر قضیه‌ها رو حدس بزنه و قبل از راه حل استاد خودش زودتر جواب رو بگه...

..استاد این قضیه اول سیلو نیست که میگه....(ما هنوز این قضیه رو نخوندیم)

..استاد میخواین تو این قضیه از آبلی بودن گروه استفاده کنین؟....

..استاد مطمئن باشین از این راه جواب نمیده....

..آفرین استاد! خیلی خوب توضیح میدین!!

..و....

عجیب بود...تعریف همه چیز و صورت همه قضیه ها رو میدونست اما هیچکدوم از چیزایی که میگفت به بحث کلاس مربوط نبود...هیچ حرفی،هیچ کلمه‌ای سر جاش نبود و استاد با متانت و وقار عجیبی،صبوری به خرج میداد.قصه،اولش واسه بچه‌ها بامزه بود ولی کم کم حوصلشون سر رفته بود...حقانی یه استاد خیلی معروف جبره...چیزایی که ازش میدونستیم محدود به این بود که عالی درس میده،خشک و جدی و سختگیره و با هیچکس شوخی نداره...اگه سر کلاسش متلک بندازی چنان متلکه رو محکم برمیگردونه بهت که تا آخر ترم ساکت باشی! اگرم ازت خوشش نیومد راحت بیرونت میکنه...چی شده که اجازه میده شیرین کلاسشو اینجور به هم بزنه...از رفتار شیرین خجالت میکشیدم...تا اون موقع باهاش تو هیچ کلاسی نبودم و باورش سخت بود برام که شخصیت بیرون و توی کلاسش انقدر با هم فرق داشته باشه...تو دلم میگفتم شیرین به خاطر خدا بس کن...الآن صبرش تموم میشه ها...الآنه که بندازتت بیرون...

شیرین اما ول کن نبود...پسری که پشت سر شیرین تو ردیف دوم نشسته بود اجازه خواست و گفت:استاد من جبر۱ رو هم با شما گذروندم.کلاس ۵۳ نفری جبر۱ بازدهش از این یکی بیشتر بود...

شیرین روش رو برگردوند و با خنده گفت:خب از کلاس برو بیرون!

حقانی رو کرد به شیرین و گفت:خانوم...یه لحظه از کلاس برین بیرون...بعد از کلاس تو اتاقم میبینمتون!

شیرین کیفش رو برداشت و رفت بیرون...و حقانی شروع کرد به حرف زدن...

و من لرزیدم...

 

--دو تا بینش وجود داره بچه‌ها! یکی اینکه هر کاری که تو زندگی انجام میدیم واسه رسیدن به اهداف شخصیمون باشه و دوم اینکه در کنارش جایی برای مصالح اطرافیانمون بذاریم و بپذیریم که میشه کنار همدیگه هم به چیزایی که میخوایم برسیم...لازم نیست با شما بحث کنم و متقاعدتون کنم که بینش دومی خیلی انسانی تره...

خانم...مریضه...دو سال البته دانشجوی خوب این دانشکده بوده...اما الآن بیماره...بچه‌ها این دختر تیزهوشان بوده و مرحله اول المپیاد قبول شده.نمیدونم...شاید هر کدوم از اطرافیانش،خونوادش،دوستاش،شماها و من یه سهمی تو بیماریش داشته باشیم.شاید البته سهم بزرگتر رو نظام آموزشی داشته باشه که چیزی ازش خواسته که از توانش خارج بوده...اوایل که از بیماریش خبر نداشتم یه بار چنان عصبانی شدم که از کلاس بیرونش کردم.چیزی نگذشت که فهمیدم دچار یه بیماری روانی شده و باز چیزی نگذشت که دیگه نیومد دانشگاه.اون روزا با من همین درس جبر۲ رو داشت...الان بدون اجازه اومده دانشگاه...شاید اگه یکی از مسئولین دانشکده ببینتش،مجبورش کنه که برگرده خونه...ولی من در خودم نمیبینم اینکارو بکنم...ازم بر نمیاد بهش بگم ساکت باشه و جلوی شما تحقیرش کنم...نمیدونم کی میتونه کمکش کنه که برگرده به زندگی عادیش...شاید خانوادش...پزشکاش و شایدم دوستاش...ولی تنها کاری که از من برمیاد اینه که امروز تو اتاقم بهش بگم،تو یه باراین درس رو خوندی...فقط آخرش موند...از بچه‌های دیگه جلوتری...پس هفته‌ای یکساعت بیا پیش خودم تا بهت اون آخرش رو هم درس بدم...شما هم لازم نیست کمکی کنین...اما لطف کنین و با خنده‌‌هاتون آزارش ندین...--

 

بچه‌ها انگار که فقل شده بودن به صندلیهاشون...پسری که پشت سر شیرین تو ردیف دوم نشسته بود خشک شده بود انگار...اینا رو حقانی گفته بود...همون که تعداد دانشجوهایی که از کلاس بیرون کرده سر به فلک میذاره...حقانی گفته بود...با یه آرامش مثال زدنی و بی سابقه...

 

من اما از دبیرستان شیرین رو میشناختم...خدایا...خوبِ خوب بود...روز کارسوق اومده بود مدرسه راهنمایی...دو سال پیش بود...شاید آخرین روزهای خوبش...نمیدونم...چهارشنبه به من گفت فرمولهای فیزیک ۲ رو رو کاغذ بنویسم و نگرانش نباشم....شنبه توی کلاس توابع از کلاس جلوتر بود...شاید اونم مثل من ۲ سال پیش تو یه ترم هم جبر۲ گرفته بوده هم توابع...احتمالا آخر توابع هم مثل آخر جبر۲ ناتموم مونده بوده...

 

عین جن زده‌ها تو دانشکده میگشتم...زینب رو پیدا کردم...

-شیرین چش شده زینب؟(میخواستم بلند بلند بزنم زیر گریه)

 

--ترم 5 رو که شروع کردیم،شیرین عوض شده بود...هر چی گذشت اینقدر تغییراتش زیاد شد که دانشگاه اومدن براش شد یه کابوس... شیرین میفهمه رفتار آدما باهاش مثل قبل نیست ولی نمیفهمه چرا...فکر میکنه همون شیرینیه که نمره‌هاش عالی بودن و مورد احترام همه استادا...برو هر سوال درسی میخوای بپرس ازش...هر چی خونده تو ذهنش دست نخورده باقی مونده...تعاریف،همه درستن...قضیه ها سر جاشونن...اما دیگه هیچی به هیچی ربطی نداره...نمیدونم چی شده که خونوادش اجازه دادن بیاد دانشگاه ولی بدون اینکه ثبت نام کرده باشه اومده...از لیست دروس ساعت کلاسای ترم پنجش رو پیدا کرده ... اومده تا پاسشون کنه...

 

همون شیرین که تو کتابخونه دبیرستان باهاش دوست شدیم و کتاب ریاضیات انتخاب رو داد بهمون...همون که با الهام و زینب ها دوست بود...همون که دو سال تو دانشکده لعنتی ما این درسهای تموم نشدنی رو خوند،فیزیک یکش رو افتاد و دومی رو با ۱۷ پاس کرد...همون که روز کارسوق شماره خونشون رو داد به من و گفت واسه مرحله دوم خبرش کنم...همون...همون شیرین که امروز زل زدم تو چشماش و گفتم خدا شفات بده...برگشته دانشگاه تا کارهای ناتمومش رو تموم کنه.

 

! Dedication

اولین وبلاگی که درست حسابی و به موقع میخوندمش بر گرد گور تهی بود.علتش هم حمید بود که اصولا علاقه داره مطالبی که از نظرش قشنگه رو دو تایی باهم بخونیم! وبلاگ،وبلاگ قبلی آرش بود...

ساناز توی دبیرستان هم وبلاگ مینوشت ولی خب زبون وبلاگش خیلی رمزی بود و فقط بچه‌های کلاسشون میفهمیدن فلان اسم کنایه از کیه.واسه همین فقط خودشون حال مطلب رو میبردن وبرای بقیه شاید زیاد معنی و مفهومی نداشت.ساناز پارسال تصمیم گرفت که یه دستی به سر و روی وبلاگش بکشه و از خاطرات دانشگاه بگه.اینجوری بود که سه تفنگدار ساخته شد که قبلا اینجا دربارش نوشتم.سعی کردیم یه جورایی واسه این وبلاگه تو دانشگاه تبلیغ کنیم! البته من بی تقصیر بودم.این بچه‌ها منو اغفال کردن! و من به سِمَت مدیر تبلیغات برگزیده شدم!! یه روز که داشتم میرفتم نقلیه تا سوار اتوبوس بشم،دیدم رو یه دیوار که اتفاقا زیاد هم توی چشم نیست،بزرگ نوشته شده:www.sedarash.blogfa.com! گفتم به!چه روش خوبی! رفتم وبلاگه رو دیدم و اینجوری شد که با آرش(2) آشنا شدم و البته بعد فهمیدم که ما باهم در واقع آشنا بودیم چون هم محله‌ای بودیم و البته هم سرویسی!! چقدر جالبه واسه یه مدت یه نفرو ببینی،شاید هر روز،با یه اتوبوس بیاین دانشگاه و با یکی برگردین،دقیقا تو یه ایستگاه پیاده شین و تا قنادی سر خیابون،هم مسیر باشین،اسم همدیگه رو ندونین همینطور که رشته همدیگه رو،اصولا همدیگه رو نشناسین و هیچی درباره هم ندونین،توجهی هم در کار نباشه...اما بر حسب اتفاق با یه طرز فکر آشنا بشی،برحسب اتفاق باز تو یه سایت عکسِ اون طرز فکر رو ببینی و بشناسیش و بگی اِ...این همونه که تا قنادی سرِ خیابون باهام هم مسیره!!

وبلاگ آرش(۲) و البته مال حمید اولین لینکهایی بود که گوشه وبلاگم گذاشتم...پیدا کردن وبلاگهای مورد علاقت که به خوندنشون عادت میکنی و علاقه داری-البته اگه به اندازه وبلاگی مثل خورشید خانم معروف نباشن که همه جا بهش لینک داده میشه- خیلی خیلی اتفاقیه.من از طریق کامنتهای وبلاگ حمید،وبلاگ باران رو پیدا کردم...و با یه مِیل که بی شباهت به یه طومار نبود با خودش دوست شدم...

از وبلاگ باران،یه زن عزیز رو پیدا کردم...چنان چسبیده بودم به وبلاگش که صدای همه در اومده بود! بی شک در سریِ عجیبترین سرگذشتهای واقعی قرار میگیره...با تمام وجود حسش میکنی و خوندنش به راحتی این امکانو بهت میده که یه زندگی-به معنی کلمه- رو تجسم کنی...از وبلاگهایی که تعداد لینکهاشون کمه خیلی خوشم میاد...یه جورایی میتونی این برداشت رو داشته باشی که طرف یه گلچین جمع و جور از وبلاگهای مورد علاقش تهیه کرده و این خصوصیتی بود که وبلاگ یه زن داشت.از اونجا بود که وبلاگ سیروس رو دیدم.

اولین مطلبی که ازش خوندم این بود.یادمه اون شب نشستم یه حال اساسی به آرشیوش و چشمای مبارکم دادم! کنایه از هستم،حرف نداره..من دو ترم قبل 4 واحد منطق پاس کردم اما اعتراف میکنم که سیروس بدون نیاز به p,q,نقیضشون و سورهای عمومی و وجودی یه باب جدید تو منطق باز کرده! لینکهای روزانش هم که دیگه آخرشه...من اخبارو از این کانال  میگیرم! البته منهای اخبار ورزشی که ۱۸:۴۵ ترک نمیشه!! سیروس البته قابلیت قاطی کردن رو هم داره،همونطور که یه گزاره قابلیت نقیض داشتن!

آرش رو همونطور که گفتم از زمانی که با حمید هم اتاقی شد میشناختم...البته منظورم از شناختن اینه که اسمشو میدونستم! وبلاگ سابقش رو هم میخوندم...لزومی نداره اینجا از افتخارات و سوابقش بگم ولی خب حداقل به ظاهر اینطور به نظر میاد که که درس خوندن تو شریف و بعدش استنفورد نشونه بهره هوشی بالاست! موقع جام جهانی یه شرط بندی شرعی انجام شد بین حمید و دوستاش از جمله آرش خان! حالا اینکه کی شرط رو برد و آیا به پولش رسید یا نه بماند!!   ولی خب من و حمید با همدیگه نتیجه بازیها رو پیش بینی میکردیم.خیلی جاها از بیخ،عقل و منطق رو بیخیال میشدیم و نتیجه‌ای که دلمون میخواست رو میل میزدیم! سرِ اینکه تو بازیهای حذفی تقسیم امتیازها و نحوه پیش بینی‌ها چطوری باشه بحث شد و خلاصه دوستان آی کیوها رو گذاشته بودن وسط...منم البته اون وسطا هر از چند گاهی یه چیزی میپروندم ولی خب...

تک تک میلهایی که آرش در این باره میفرستاد و تمام راه حلهایی که به نظرش میرسید منو بیشتر متقاعد میکرد که این بچه یه چیزیش میشه! ...با خودم میگفتم این همه آی کیو رو داره اینجا خرج میکنه چرا!...ولی خب بعد دیدم دارندگیه و برازندگی دیگه!! وبلاگش روبا همه سختیهاش! خیلی دوست دارم...خیلیِ خیلی!...بخصوص اون پُستهایی رو که میفهمم!! مثل این که حرف نداشت.وقتی خوندمش دلم میخواست......!

اما وبلاگ محبوبم رو یادم نیست بار اول از لینکهای یه زن دیدم یا سیروس...هر بار که میخونمش سخنرانیم میگیره! تو یه پست،از همه چیزهایی که به سادگی دور و برمونه میگه...از همین چیزهای روزمره اطراف،بدون اینکه کوچکترین نشونی از تکرار توی نثرش یا متنش ببینی...خلاصه اینکه آبی،خاکستری،سیاهِ رضا اولین صفحه‌ایه که با ورودم به دنیای مجازی! باز میشه و (! kudos to the rest) از همه بقیه وبلاگهایی که میخونم دوست تر! دارمش!

اوایل نوشتن و آپدیت کردن وبلاگم رو خیلی دوست داشتم ولی الان بیشتر ترجیح میدم وبلاگهایی که از خوندنشون لذت میبرم آپدیت بشن و من بخونم.بخونم.بخونم...

در چنین روزی !!!

* من دیروز ۲۱ سالم تموم شد

* تک تک این سالها رو دوست دارم و حتی حاضر نیستم یکیش رو نادیده بگیرم.نمیدونم منم سالها بعد،از بالا رفتن سنم ناراحت میشم و اونطور که درباره زنها میگن همیشه ۲۸ ساله باقی می‌مونم یا نه!  ولی فعلا که بزرگتر شدن رو خیلی دوست دارم...خیلی...هرچند به گفته مادر گرامی کاش بزرگ شدن تو عقلت باشه،نه تو قدّت!! (که اینجا قد فکر کنم مجازه از سن،چون ۷-۸ سالی میشه که حتی قدّم بلندتر نشده)

* و تو چه میدانی لذت باز کردن یک هدیه چیست؟که این لذت هزار بار از لذت خواب صبح بیشتر است.باشد که بیندیشید !!

* ولی چه زود میگذره.انگار همین ۲۱ سال پیش بود!