من نمیدونم و نمیخوام بدونم چی شد که فلسطینیا زمیناشون رو فروختن به اسرائیلیا...نمیدونم و نمیخوام بدونم چی شد که اسرائیلیا اومدن رو نقشه جغرافیای دنیا...نمیدونم و نمیخوام بدونم حق با کیه...نمیدونم و نمیخوام بدونم کی قراره این جنگ فرسایشی تموم بشه...نمیدونم و نمیخوام بدونم هر روز چند تا فلسطینی دیگه تو اون دنیا به پدر مادراشون ملحق میشن...نمیدونم و نمیخوام بدونم فردا قراره چند تا بمب دیگه منفجر بشه...آقا نمیخوام بدونم...زور که نیست...من اخبار گوش نمیدم...روزنامه نمیخونم...نمیخوام بدونم...
دو تا پسربچه دارن فرار میکنن.درست به طرف دوربین.کوچیکه جلوتره...یهو بزرگه میفته رو زمین.کوچیکه برمیگرده.اسم بزرگه رو صدا میزنه.چی بود اسمش؟یادم نیست...کوچیکه پشتش به دوربینه.بالای سر بزرگه زانو میزنه...یه رگبار از گلوله تقریبا پوست سرش رو میکنه...چیزی از کاسه سرش نمیمونه...شما دو تا بیگناه بودین.
مادرت کشته شده...پدر نداری...برادرت...خواهر کوچولوت...هیچکس نیست.هر طرف که نگاه میکنی جنگه...زندگی برای تو یعنی جنگ...منم اگه جای تو بودم مردن رو ترجیح میدادم...یه ردیف نارنجک به خودت میبندی...تصمیم میگیری حسین فهمیده بازی کنی!! آروم سوار اتوبوس میشی...ضامن دستته...چشماتو بستی...همه چیزتو از دست دادی...همه چیز...یه جسم ازت مونده ولی...اگه این ضامنو بکشی،خودتو خلاص کردی...اما بهت یاد دادن که هدف دار بمیری...هدف دار...اتوبوس تو ایستگاه بعدی وامیسه...هنوز چشمات بستس...قرار نبود فکر کردنت انقدر طول بکشه...یه زن میخواد سوار بشه...یه بچه کوچولو تو بغلشه...پاشو رو سکوی اول میذاره...تو ضامنو میکشی...اتوبوس دود میشه...اون خانمه هم...اون بچه هم...تو هم...هیچکس حق نداره از تو بخواد تو اون وضعیت منطقی باشی و مثل آدمای محترم و باکلاس فکر کنی...هیچکس حق نداره بهت بگه وقتی تو یه مشت آدم غیرنظامی رو میکشی،هیچ فرقی با اونایی که خونوادتو کشتن نداری...تو چیزی واسه از دست دادن نداشتی،میدونم...اما اون کوچولو بیگناه بود،همونقدر که خواهر تو...
این جنگ عجیب داره طولانی میشه.هیچ داوری سوت آخرشو نمیزنه.نمیدونم الآن تو ۹۰ دقیقه قانونیشه یا وقت اضافش.اما دیگه شورش در اومده.هر وقت هم که به یه ثباتی نزدیک شده،یه مشت احمق عوضی چوب رو آتیشش ریختن. بچهها تو جنگ به دنیا میان و خیلی راحت تو جنگ میمیرن.همشون بیگناهن.خیلی بیگناه...
سلام!
خوابی؟الآن یه عده آدم خوب دارن نماز شب میخونن.نمیذارن بخوابی که! لابد بیداری.
میگن چشم نداری ولی میبینی...میگن گوش نداری اما میشنوی...میتونی از اون بالا این پایینو هم ببینی؟یا چون آدما از اون فاصله خیلی ریزن،دردشون به چشمت نمیاد؟بگو ببینم،صدای درد آدما تا اون بالا میرسه اصلا؟
.
.
.
اون بالا داری چه غلطی میکنی؟
سال ۱۹۹۴-آمریکا: همه طرفدار برزیل بودن و من هیچ وقت دلم با این تیم صاف نشده.اون موقع ۹ سالم بیشتر نبود.ولی لحظه لحظه اون بازی،تمام و کمال تو ذهنمه.هیچوقت صحنهای رو که توپ خورد به تیر دروازه ایتالیا و پالیوکا تیر رو بوسید یادم نمیره.اشکای روبرتو باجو رو هم...
سال ۱۹۹۸-فرانسه: پنالتی دیبیاجو خورد به محل تلاقی تیر عمودی و افقی دروازه بارتز...و تمام !
سال ۲۰۰۰-هلند: وقتی دقیقه ۹۱،فرانسه بازی رو مساوی کرد میدونستم که ایتالیا نایب قهرمان میشه.این بار طاقت دیدن مراسم قهرمانی فرانسه رو نداشتم اما چشمای پر از اشک و صورت خونی تولدو و گریههای فیوره رو همه روزنامهها چاپ کردن...
سال ۲۰۰۲-کره جنوبی:ایتالیا با همکاری صمیمانه تراپاتونی و بایرون مورنو(داور) به میزبانی باخت که اگه تو نیمه نهایی با آلمان بازی نمیکرد،احتمالا به فینال هم میرسید !
سال ۲۰۰۴-پرتغال: تبانی واضح سوئد و دانمارک و قوانین مسخره یوفا در مورد سه تیمی که امتیازهای یکسان داشتن،باعث شد این بار ایتالیا حتی از گروهش صعود نکنه...
فینال سال ۲۰۰۶-آلمان
و اما...بهروز عزیز که عکسش رو بعد از بازی امشب اینجا ملاحظه میکنین،یه ۲۰ تومن ناقابل به من باختن.با توجه به وضعیت مالی نابسامانم...در کمال دوستی و شفقت...تا قرون آخرش رو از حلقوم مبارکشون بیرون میکشم !!!
ضمن اینکه جا داره اضافه کنم در یک عدد شرطبندی دیگه که البته کاملا اسلامی و شرعی بودش،مبلغ ۸۰ دلار به جیب زدم ! که البته این پول بین خواهر و برادرین! تقسیم میشه چون هر چهار نفرمون در پیشبینی نتایج سهیم بودیم.
و در آخر...یووه...یووه من...فارغ از اسم ایتالیا و فرانسه،دیشب در برلین،با ابهت عجیبی خودنمایی کرد.اونجا که زیدان و آنری-بازیکنای سابق تیم-تکنیک خودشونو به همه نشون دادن...اونجا که کاناوارو با صلابت جلوی هجوم فرانسویها ایستادگی کرد...اونجا که تورام اجازه نفوذ به مهاجمای ایتالیا نداد...اونجا که زامبروتا و کامورانزی بارها با نفوذهاشون خط دفاع فرانسه رو آزار دادن...اونجا که فرانسه با مصدومیت ویرا بخش مهمی از قدرتش رو از دست داد...اونجا که بوفن ضربه سر قدرتمند زیدان رو مهار کرد...اونجا که لیپی به همه درس مربیگری داد...یووه فردا به سری B سقوط میکنه،اما این بازیکنا نشون دادن که بدون تلفنهای موجی هم قهرمانن !
p.s. لوپن هم میتونه بره به درک...که فرانسه مدیون ۸ بازیکن رنگین پوست و یک الجزایری تبار بیهمتاست.
کاپلو استعفا کرد،الکس گل زد،ایتالیا فینالیست شد.
چه اتفاق دیگهای باید میفتاد تا روز من بهتر از این بشه؟
دیشب انقدر جیغ زدم که اگه یه نفر اون وقت شب از نزدیک خونمون رد میشد،حتما خیال میکرد داره از کنار دارالمجانین رد میشه! به جرات میگم به وضعیتی رسیده بودم که مغزم درک درستی از چیزای پیرامونش ارائه نمیداد! یعنی صادقانه بگم در اون لحظات مستعد انجام هر گونه حرکتی(اعم از ورزشی و غیرورزشی،انسانی و غیرانسانی،شرعی و غیرشرعی)بودم!!
چیزی که وقتی به حالت عادی برگشتم،تا نزدیکای صبح ذهنمو به خودش مشغول کرد،تلاش برای توجیه رفتاری بود که دیشب از خودم نشون دادم.چه چیزی منو اینطور به ایتالیاییها وصل میکنه؟احساسی که من داشتم بدون شک خیلی خیلی بیشتر از یه هواداری ساده بود.ایتالیا وطن من نیست.حتی یکبار این کشور رو ندیدم.به زحمت،شاید چند کلمهای ایتالیایی بتونم حرف بزنم و تا حدودی معنی بعضی از جملات رو بفهمم.نمیدونم...شاید بشه گفت هوادار یه کشور دیگه بودن(وقتی دامنه این هواداری تا این حد گسترده میشه)بخاطر اینه که حس نسیونالیستیمون مدتهاست که داره سرکوب میشه(؟).این فرضیه وقتی بیشتر به واقعیت نزدیک میشه که بدونیم یه بنگلادشی بعد از حذف آرژانتین خودکشی میکنه...یه چینی بعد از شکست برزیل تو فینال سال ۹۸ سکته میکنه...دو تا تایلندی موقع بازی انگلیس و آرژانتین تو بازیهای گروهی جام قبل با هم درگیر میشن و یکیشون با چاقو اون یکی رو میکشه...و خودم خوب میدونم که چند هزار تا ایرانی بعد از پیروزی تیم محبوبشون همون رفتاری رو نشون میدن که من دیشب بی کم و کاست نشون دادم! این چیزایی که گفتم،قطعا عکسالعمل طبیعی یه مشت هوادار که به هر دلیلی از یه تیم خوششون میاد نیست.مسئله خیلی فراتر از این حرفاست.من دیشب کاملا خودم رو یه ایتالیایی احساس میکردم و گمون نمیکنم شادیم چیزی کمتر از شادی ایتالیاییهای دیوونه میدون سانتا ماریای رم داشت.ما مردمی هستیم که مدتهاست چیز زیادی برای افتخار کردن نداریم.به هر حال،الآن تو کشوری زندگی میکنم که واضحترین حقوق آدمها به هیچ گرفته میشه.هر کاری میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام و به کورش کبیر ببالم و بواسطه اینکه اولین منشور حقوق بشر رو نوشته به ایرانی بودنم افتخار کنم! نمیتونم به شکوه ایران در زمان داریوش مباهات کنم.(وقتی کنکورم خراب شد،هیچکس اهمیتی نداد به اینکه من ۴ سال تو دبیرستان شاگرد اول بودم! تو بواسطه اون چیزی که هستی ارزش گذاری میشی،نه اون چیزی که بودی).از اونجایی که هیچ پیوندی با اسلام ندارم،طبعا نمیتونم به عدالت علی یا قیام حسین هم افتخار کنم.ما مردم کشورهای جهان سوم آرزوهامون که در قالب ملیت خودمون دست نیافتنی بنظر میرسن رو جاهای دیگه جستجو میکنیم و فوتبال همیشه دم دست ترین وسیله برای اینکاره.
از طرفی من معتقدم جدا کردن آدمها به صرف اینکه چن تا خط مضحک جغرافیایی به اسم مرز بینشون فاصله میندازه کار احمقانهایه.باور نمیکنم شنیدن "سر زد از افق..."بتونه موی تن آدمیو سیخ کنه! فکر نمیکنم هیچوقت علاقهای داشته باشم به اینکه پرچم ایران رو ببوسم و احساس کنم که من چقدر به ایرانی بودنم مفتخرم!! به عقیده من،اینا همش نتیجه تبلیغاتیه که در تمام مدت زندگیمون ما رو رها نمیکنن.به ما یاد دادن که اینطوری باشیم در حالیکه هیچ آدمی نباید اینطوری باشه و به زعم من هیچ آدمی از اول اینطوری نیست! رنجی که یه هموطن من در بم میکشه همونقدر منو متاثر میکنه که رنج یه هموطن من در اندونزی بعد از واقعه سونامی.عذابی که از فقر مردم محروم مرزهای ایران میکشم چیزی کم از احساس غم عجیبی که با دیدن فقر مردم هموطنم در آفریقا بهم دست میده نداره.اگه قلبی در یه نقطه از ایران به هر دلیلی دیگه نزنه،بهمون اندازه ناراحت میشم که وقتی قلب یه انسان هموطنم در دورافتادهترین جزیره اقیانوس هند میایسته.سرکوب دانشجوهای ایرانی همونقدر باعث انزجارم میشه که سرکوب دانشجوهای هموطن مکزیکیم.
بله...من و اون هموطن اندونزیاییم،من و اون هموطن آفریقاییم،من و اون هموطن مکزیکیم،همه روی این کره سبز و آبی،پر از جنگ و نفرت و عشق و حیات،زندگی میکنیم.با دردهای مشترک...با دغدغههای مشترک.همگی،با روشهای مختلف،ولی باید زندگی را از اول تا جایی که مردیم طی کنیم.شاید شکل ایرانی این طی کردن با شکل ژاپنی یا کوبائیش فرق کنه،اما مگه غیر از اینه که شروع و پایانش یکسانه؟من دست کم بخاطر این ابتدا و انتهای مشترک خودم رو وابسته و متعلق به تمام دنیا میدونم.درست یا غلط،نمیتونم فرقی بین مردم با ملیتهای مختلف قائل باشم.
برای من ایتالیا یعنی فوتبال و فوتبال یعنی ایتالیا.شکنجهای که موقع تماشای بازیای این تیم تحمل میکنم لذتبخشه.تماشای دفاع جانانه ایتالیاییها منو از سامبای برزیل بیشتر به وجد میاره.از سر و صدایی که دیشب راه انداختم،نه متاسفم و نه خجالت زده.من یه گوشه از این دنیا زندگی میکنم...هر چیز جالبی،بدون توجه به مارکش میتونه علاقه منو به خودش جلب کنه و هر چیز کثیفی بدون اینکه بدونم متعلق به کجای این دنیاست میتونه حال منو خراب کنه.
برلین عزیز،ما میآییم !
p.s.نذر کردم اگه ایتالیا ببره تا پارک ناژنون رو پیاده برم و برگردم!! اما انقدر تا نزدیکای صبح فکرای عجیب غریب به ذهنم رفت و آمد! کردن که خواب موندم و ادای نذر رو به فردا صبح راس ساعت ۶ موکول کردم!
وقتی حرفی برای گفتن نیست نباید نوشت...امروز اصلا حرفم نمیاد.همیشه باید یه چیز جالبی نظرتون رو جلب کنه،بعد ذهنتون رو اشغال کنه و در آخر وبلاگ یا دفترتون رو سیاه ! این چیز جالب الآن یه مدتیه وجود نداره.ناچار امروز رو هم با جام جهانی پر میکنم.
دلم میخواد" امروز " تو وبلاگم ثبت بشه.هیچکدوم از بازیهای امروز رو ندیدم.اولی رو خونه نبودم و از رادیوی ماشین گوش کردم،دومی رو خونه بودم،برق نبود و از رادیوی اون یکی خونه(که تلویزیون نداره) گوش کردم !!!
با شنیدن هر دقیقه از گزارش صد مرتبه خدا رو شکر میکردم که بازیای شبای قبل رو از تلویزیون خونه دیدم و صد مرتبه واسه خدا عجز و لابه میکردم که شبای بعد منو به همچین عذاب الیمی دچار نکنه !!!(البته اینکه چطور در ۱ دقیقه، ۲۰۰ بار خدا رو مورد خطاب قرار میدادم خودش جای تامل زیاد داره!!)
گزارشگرای بازی پرتغال-انگلیس آقایون بابازاده و جوادزاده بودن !
پرتغال-انگلیس:
*و کارت قرمز برای وین رونی...اوه اوه...چیکار میکنه...وسط زمین دو خم ریکاردو رو میگیره...داشت فن دو امتیازی بارانداز رو هم میزد که داور مانعش شد!
p.s. ریکاردو دروازهبان پرتغاله...درگیری وسط زمین بوده...پیدا کنید پرتغال فروش را !
*۱-اریکسون و استیو مکلارن به طور هماهنگ با دست چپ به سرشون میزنن تا افسوس خودشونو بابت موقعیت از دست رفته نشون بدن!(خنده هر دو گزارشگر)
*۲-اریکسون و استیو مکلارن با هم شروع به نوشیدن بطریهای آبشون میکنن.چقدر امروز این دو نفر با هم هماهنگ شدن! (خنده هر دو عزیز!)
*دیوید بکام تعویض میشه(تعجب وحشتناک)!!! و یک صحنه عجییییب.بکام مثل بچه اول دبستانی!داره گریه میکنه (خنده) !
*به نظر میرسه که کار به ضربات پنارتی!!! بکشه !
*هوگو ویانا پشت توپ ایستاده....و تووووووووی دروازه.....نه...نه...توپ به تیر خورد و بیرون رفت !!!!!!!!!
*۱-هلدر پوستیگا پنالتی چهارم رو باید بزنه...با پای راست خواهد زد....حرکت میکنه...با پای چپ و تویییییی دروازه !!!
*۲-جمی کرگر باید ضربه پنالتی خودش رو تکرار کنه.میره که با پای چپ به توپ ضربه بزنه....حرکت میکنه....با پای راست میزنه و مییییییییگیییییییییییره ریکاردو !!!
p.s.تا اونجایی که من فهمیدم،گزارشگرای رادیو باید طوری گزارش کنن که شنونده کاملا متوجه شه توپ الآن کجای زمینه.شنونده باید به کمک گزارشگر بتونه هر حرکت بازیکن رو تجسم و تو ذهنش شبیه سازی کنه.به همین دلیل هم هست که معمولا گزارشگرا سعی میکنن موقعیت جغرافیایی توپ و بازیکن رو در هر لحظه اعلام کنن و الحق و الانصاف که گزارشگری رادیو کار سختیه.ولی این دو تا گزارشگر حتی دست چپ و راستشونو نمیشناختن !
*آخرین ضربه پرتغال رو کریس رونالدو خواهد زد...اگر این ضربه گل بشه پرتغال به جمع چهار تیم میره...دل تو دل هیچکس نیست...رونالدو توپ رو میبوسه...حرکت میکنه...بزن دیییییییگه !!! و توووووووووووووووووووووووووی دروازه...!
فرانسه-برزیل:
گزارشگرای این بازی با بازی قبل فرق داشتن.منم که به شدت خسته بودم کنار رادیو چرت میزدم و با صدای داد و فریاد گزارشگرا از خواب میپریدم.هر از چند گاهی هم در همون حالت چرت به امر خطیر sms پراکنی! میپرداختم و همینجا از دوستانی که sms های منو در اون موقعیت دریافت کردن و اشتباهات لپی احتمالیش رو به بیسوادیشون نفهمیدن یا به بزرگواریشون بخشیدن عذرخواهی میکنم!! به دلیل خستگی زیادم،درست به گزارش توجه نکردم فقط یکی از گزارشگرا جای سوختگی روی صورت فرانک ریبری رو با خون!! اشتباه گرفته بود و عجیب اصرار داشت که ریبری جهت مداوا از زمین بره بیرون !!!!
به هر حال...برزیل هم از جام کنار رفت.این جام تو اروپا میمونه و از این بابت واقعا خوشحالم.برزیل یه مجموعه از بازیکنایی بود که ستارههای باشگاهشون بودن.بازیکنایی که تمام هنرشون به حرکات نمایشی تو تبلیغ برای Nike محدود میشد.بازیکنای مغروری که از اول جام به فکر جشن قهرمانی بودن.برزیل البته یه مربی هم داشت.مربی که با این همه ستاره هجومی دفاع میکرد.مربی که بازیهای ضعیف تیمش جلوی کرواسی،استرالیا،ژاپن و غنا پشت نتیجههای خوبی که گرفت مخفی موند.مربی که حتی یه بازی دوستانه خوب برای برزیل ترتیب نداد چون فکر میکرد تیمش احتیاجی به این بازیها نداره.برزیل تعداد زیادی هوادار هم داشت.همون هوادارایی که بعد از حذف آرژانتین آهنگ معروف "Don't cry for me Argentina" مدونا رو تو خیابونای فرانکفورت میخوندن و اونقدر مغرور بودن که موقع خوندن اون آهنگ باورشون نمیشد تیم پرامید اونها هم نمیتونه از حیثیت آمریکای جنوبی دفاع کنه.
p.s. من عاشق شکستن کلیشههام و بودن برزیل در فینال،خسته کنندهترین کلیشه ممکنه.
hats off for the Frenches
امروز رو هیچوقت فراموش نمیکنم !
همونقدر فکر کردن به اسباب کشی هیجان زدم میکنه که فکر کردن به قهرمانی ایتالیا تو جام جهانی ! فقط اینجا یه فرق اساسی هست و اونم اینکه موقعی که تصمیم به اسباب کشی گرفتی،بالاخره اینکارو انجام میدی ولی من ۳ تا جام جهانیه که تصمیم گرفتم ایتالیا قهرمان بشه و فایدهای نداره!! میبینین فرق کوچیکی نیست اما نمیدونم چرا هر دوش یه جور هیجانم رو تحریک میکنه !
خونه قبلیمون خیلی بزرگ بود.با یه حیاط سرسبز و یه حوض گنده اون وسط.تو یه کوچه بن بست،تو یه خیابون آروم.واسه هر چیز و هر کاری تو این خونه یه اتاق بود.حتی یه اتاق مخصوص برای من،وقتی قرار بود مهمون بیاد و مامانم داد میزد که یه کم خونه رو مرتب کنم ! اونوقت بود که در صورت فقدان زمان کافی،هر چی خرت و پرت وسط هال و سالن پذیرایی بود به اون اتاق محبوب من منتقل میشد !
این خونه اما کوچیکتره.دو تا طبقه داره و ما تو دومیش قراره زندگی کنیم.برٍ خیابونه.یه خیابون شلوغ بالای شهر.حیاطش حوض نداره و البته دیگه نه کسی دل و دماغ تو حوض شنا کردن رو داره و نه اجازه شرعی و عرفیش رو!! اونم با این دیوارای کوتاه همسایه های فضول ایرانی!مضافا اینکه"چهار دیواری اختیاری" همونطور که میدونین تو دین و مملکت ما بیشتر یه جوکه!(هرچند الآن که فکرش رو میکنم میبینم پنجم دبستان که بودم اولین نشانه های بلوغ یه دختر تو من پیدا شده بود.اما روزی نبود که به همراه تعداد زیادی از خواهران و برادران تو اون حوض بزرگ شنا نکنم!!).
ما مجبور بودیم بیایم خونه جدید.اگه مجبور نبودیم،مطمئنم که هر چهارتامون (خودم و خواهر برادرهام) از همین خونه میرفتیم خونه بخت!!واسه خونه قبلی مشتری پیدا شده بود و ما تصمیم گرفتیم خونهای که به زودی قراره فروخته بشه رو ترک و به خونهای که سالهاست بیمصرف مونده نقل مکان کنیم.نکته جالب واسه من تفاوت نسل ما (من و حمید و هما و امید) با نسل پدر و مادرمون بود.اونا یه خونه بزرگ و آروم و حیاط دار و حوض دار میخواستن و ما عاشق تغییر کردن بودیم.عاشق اینکه بریم یه جای جدید (برای من ترجیحا شلوغ)،با آدمای جدید.اونا نگران از اینکه چطور باید با همسایه های جدید کنار بیان (و آیا اصولا همسایه های جدید آدمای خوبین؟!) و ما مطمئن از اینکه با بچههای همسایه طبقه پایین دوست میشیم کاملا هیجان زده از این تجربه نو.نمیدونم بچههای من چطورین؟ (من قراره وقتی بزرگ شدم!!سه تا بچه از پرورشگاه بگیرم!).نمیتونم قبول کنم اونا مثل نسل پدر مادر من بشن...واقعا بعیده.یه لحظه فکر میکنم اونا (بچه های ما) ممکنه مثل خود ما باشن.این معنیش اینه که فاصله بین نسلها قراره کمتر بشه.یعنی اینکه ما (پدر و مادرهای آینده) قراره بچههامونو بیشتر و بهتر درک کنیم.با لجام گسیختگی عجیب بچههای ۱۲-۱۳ ساله امروز بعید میدونم پدر و مادرهای آینده (ما)،نسبت به پدر و مادرهای خودمون خوشبختتر باشن.پس فقط یه راه ناامید کننده میمونه و اون اینکه وقتی سن من و تو هم بالا رفت،وقتی من و تو هم پدر و مادر شدیم...اون موقع شروع میکنیم به مقابله با تغییر و هر چیزی که زندگی یکنواختمونو تکون میده.اگه بدونم فقط برای یک درصد آدما،علاقه به تغییر با بالا رفتن سن به خطر نمیافته،تمام داراییم!!(؟)رو میدم که جزء اون یک درصد باشم.