تا اونجایی که من میدونم دو سه نفر از دوستانی که به این وبلاگ سر میزنن قبلا تو یکی از مراکز سمپاد درس خوندن.اونا حتما با این واژه عجیب غریب کارسوق آشنایی دارن!! منم از موقعیکه راهنمایی میرفتم(و شاید قبل ترش وقتی حمید که دو سال از من بزرگتره،راهنمایی میرفت) با این کلمه آشنا شدم و جالبه که هیچوقت برام سوال پیش نمیومد که این کلمه از کجا در اومده و اصولا وجه تسمیش چیه.خب شاید علتشم این بود که برای ماها چون فکر میکردیم تو یه مرکز خیلی خفن داریم درس میخونیم این کلمههای خفن هم عادی بودن.هر چی باشه ما از سال اول راهنمایی فیزیک و شیمی و زیست داشتیم به جای علوم.کتاب وزارتی ریاضی در مقابل جزوه تکمیلی که خود مدرسه بهمون میداد عملا هیچی نبود و با وجود کتاب آشغالی مثل Look,Listen and Learn اصلا کتاب وزارتی زبان رو نمیخوندیم...سال اول راهنمایی کارسوق فیزیک قبول شدم و یه پسری به اسم کیوان جباری اومد بهمون درس داد.من سالهای بعدشم همچین کلاسهایی رو تجربه کردم اما هیچکدوم جذابیت این اولی رو نداشتن.شاید حتی کیفیتش اونقدر خوب نبود اما به هر حال بار اولی بود درسی مثل فیزیک رو اینطوری یاد میگرفتیم.خبری از دفتر و جزوه نبود و تمام وقتمون تو این سه روز توی آزمایشگاه میگذشت.تک تک مطالبی که اون روزا یاد گرفتم هنوز تو ذهنمه.کیوان که فقط چند سالی از ما بزرگتر بود و تو همین مرکز درس میخوند خودش بچهای بود که از نظر درسی تعریفی نداشت و هیچ موقع معدلش خوب نبود.دقیقا یادمه که میگفت مطمئنه اگه تو آزمون ورودی دبیرستان فقط سه نفر دیگه رو رد میکردن ایشونم یکی از اونا بوده!! ولی واقعا باهوش بود و بعدها تو المپیاد فیزیک مدال گرفت.بگذریم از اینکه وقتی رفتیم دبیرستان یهو همه متوجه شدن که ایشون مجرده و نباید به دخترای ورپریدهای مثل ما درس بده ...الآن کیوان کانادا زندگی میکنه،ازدواج کرده و اخیرا بابا هم شده و امیدوارم همیشه موفق باشه.
پارسال قرار شد من برم واسه کمک به دانشجوهایی که فارغالتحصیل از همین مرکز بودن و برای بچههای راهنمایی کارسوق برگزار میکردن.مدرسه راهنمایی ما سال ۷۶ تاسیس شد.من سه سال اونجا بودم و پارسال موقعیکه بعد از تقریبا ۵ سال رفتم اونجا چنان حس عجیبی بهم دست داد که دلم نمیخواست از اونجا بیام بیرون.تمام بچگیم انگار اونجا بود.البته ساختمانش واقعا مدرن شده بود و حسابی بهش رسیده بودن.اما میز پینگ پونگش همونجا بود که باید ! بیشترین خاطرات رو از کلاس سوم راهنماییم دارم.سال آخرمون بود و هر آتیشی که خواستیم سوزوندیم...سوم ۶...یادمه آخرای سال غزال رو تخته سیاه نوشت: قرار ما ساعت ۸ شب ۸/۸/۸۸ میدون امام !! نمیدونم از بچههای اون موقع هیچکدوم اینو یادشون مونده یا نه...ولی من که اگه عمری بود میرم سر قرار...یه نیم ساعتی منتظر میمونم...هیچکس نمیاد و من برمیگردم خونه
ما اول از بچهها تو دو مرحله امتحان گرفتیم و ۳۰ نفرشون تقریبا واسه شرکت تو کارسوق انتخاب شدن...درس دادن به بچهها آدمو زنده میکنه...بگذریم از اینکه بچههای این دوره واقعا عوض شدن.خیلیشون موبایل داشتن و سر جلسه موبایلشون زنگ میزد!! مدل شیطونیهاشونم با ما خیلی فرق کرده...طرز حرف زدنشون و حتی فکر کردنشون...برعکس ما که سال پیشدانشگاهی تازه فهمیدیم که بابا یه کنکوی هم هست اینا از همین الآن فکر و ذکرشون کنکوره...اما چیزی که هنوز عوض نشده همون بچه بودن و بچگی کردنه...خلاصه اینکه پارسال به من خیلی خوش گذشت.امسال من شدم مسئول برگزاری این برنامه ...فردا باید اسم ۳۰ نفر نهایی رو اعلام کنم.امتحان مرحله دوم امسال ۶ تا سوال داشت و من برگههای مربوط به هر سوال رو به یکی از بچههایی که باهام همکاری میکردن دادم...سوالایی که تو امتحانهای اینجوری ار بچهها پرسیده میشه جواب مشخصی نداره...وقتی برگههای بچهها رو تصحیح میکنی از مدلهای جورواجور فکر کردنشون-که بعضی وقتا واقعا خنده داره-تعجب میکنی.بعضی وقتا چنان ایدههایی از تو این برگهها میگیری که مجبور میشی نمره کامل رو بهشون بدی حتی اگه به جواب نرسیده باشن...یکی از سوالایی که من صحیح میکردم این بود که:
اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ رو دور یه دایره مینویسیم.هر بار یه عدد رو انتخاب میکنیم و به اندازه اون عدد،یکی یکی به اعداد بعدیش اضافه میکنیم و عدد انتخاب شده رو حذف میکنیم.اینکار رو اونقدر انجام میدیم تا آخرش فقط یه عدد باقی بمونه...سوال این بود که بگن این عدد آخر چنده...
یه تعدادی از بچهها هستن که به اینجور مباحث علاقه دارن و دربارش خیلی کتاب میخونن.اونا سوالای مشابه اینو تو کتابای مختلف خونده بودن و زرتی جواب داده بودن که جواب میشه مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ که اونم از فرمول n.(n+1)/2 بدست میاد !! یه تعدایشونم از مدلسازی استفاده کرده بودن و مثلا برای ۴ تا عدد دیده بودن جواب آخر میشه ۱۰...برای ۵ تا میشه ۱۵ و ...بعد به این نتیجه رسیده بودن که تو این سوال هم جواب باید بشه مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶...چون این بچهها تو سنی نیستن که استقرا بلد باشن،این راه مدلسازی خیلی راه قشنگیه به نظرم...اما این وسط یکی از بچهها یه راهی نوشته بود که کلی کیف کردم...نوشته بود وقتی یه عدد رو انتخاب میکنیم،اون رو یکی یکی جدا میکنیم و هر کدوم از این یکی ها رو به عددهای بعدی اضافه میکنیم...خود اون عدد هم حذف میشه اما همون یکی یکی هایی که این عدد رو ساختن هنوز دور دایره وجود دارن و در واقع دارن تو یه مجموع شرکت میکنن.چون این اتفاق واسه همه اعداد میفته،یعنی همه اعداد دور دایره تو این مجموع شرکت میکنن و این معنیش،مجموع اعداد ۱ تا ۲۰۰۶ هست !! حالا وقتی فکر کنین که اینا رو یه بچه ۱۱ ساله نوشته،میفهمین چرا من اینجوری شدم :
همه اونایی که تو اینکار شرکت دارن،از بچههایی که امتحان رو برگزار کردن تا اونایی که تو سه روز برگزاری کارسوق یه مسئولیتی دارن یا به بچهها درس میدن...دقیقا فی سبیل الله کار میکنن!! یعنی واسه خیلی از نیازهاشون حتی از جیب خودشون خرج میکنن...مدرسه تقریبا فقط هزینه ناهار رو تقبل میکنه...اما تو کار کردن واسه این بچهها اینقدر شور و حال هست که ارزش هر چیزی رو داره...کارسوق امسال ۱۸ام تا ۲۰ام مرداد تشکیل میشه...از مراسم عکس هم میگیریم و من امسال اونا رو اینجا هم میذارم تا با حال و هواش آشنا بشین...
p.s.1. خب امیر قلعهنویی شدش سرمربی تیم ملی و من شاکیم...البته من منکر تواناییهاش نیستم اما امروز تیتر روزنامه خبر ورزشی خیلی نگرانم کرد: ۸ استقلالی و ۵ پرسپولیسی! بقیه هم که کشک...احساس میکنم برمیگردیم به همون دورانی که روزنامههای زردی مثل خبرورزشی کنتور مینداختن واسه تعداد بازیکنایی که از قرمز و آبی دعوت میشن...به همون دورانی که بازی تو بعنوان یه بازیکن شهرستانی زمانی به چشم میومد که تو آزادی جلوی پرسپولیس و استقلال خوب بازی کنی...به دورانی که وقتی سرمربی،یه بازیکن استقلال یا پرسپولیس رو از زمین میکشید بیرون،حتما و حتما یه بازیکن از همون تیم رو میاورد تو زمین تا خدای نکرده توازن سرخابی به هم نخوره...به دورانی که شهرستانیها به حساب نمیومدن...به دورانی که مصطفوی رئیس فدراسیون بود.....و....و الآنم هست !
p.s.2. از لبنان و فلسطین و اسرائیل،زیاد گفتیم،نوشتیم،دیدیم،شنیدیم و خوندیم...دیگه چیز تازهای برای گفتن ندارم...حتی این بار با خدا هم کار خاصی ندارم!! ولی یه عکس دیدم که بدجور حالمو بد کرد:
یه بچه ای که رسما به دنیا اومده تا بره بمیره...عجب آشغالایی پیدا میشن تو این دنیا...جالبه که سایتی که این عکسو توش دیدم کلی از این همه شهادت طلبی!!! هیجان زده شده بود بعضی وقتا از خودم میپرسم اینام واقعا آدمن؟
p.s.3. این دفعه خیلی از این شکلکا استفاده کردم...یاد دورانی به خیر که بیشتر از اینکه تو حرفام از این آیکونا باشه،تو آیکونام حرف بود
من زخمهایی که روزگار واسه آدما یادگار میذاره رو به سه دسته تقسیم میکنم:
(I)-زخمهای نوع اول:بعضی زخمها هستن که با گذشت زمان،دیر یا زود،خوب میشن...به قول معروف،دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!
(II)-زخمهای نوع دوم:درد بعضی زخمها رو با گذشت زمان شاید بشه تسکین داد اما یه پادزهر قوی لازمه تا این درد کاملا از بین بره...این پادزهره معمولا از جنس همون زخمه.
(III)-زخمهای نوع سوم:بعضی زخمها هستن که هیچوقت خوب نمیشن.هیچوقت.تنها کاری که میشه کرد اینه که بهشون عادت کنی و یجوری باهاشون کنار بیای تا شاید بتونی واسه یه مدتی فراموششون کنی.هر چند به دلایل مختلف سر باز میکنن.اما به هر حال کنار اومدن با دردها و مشکلات،چیزیه که خدا به بندههاش خوب یاد داده...
دیشب یهو به سرم زد اولین mail ای که داشتم رو ببینم.حدود سی درصد میل باکس من پر شده،چون من کلا عادت به پاک کردن میل ندارم.البته به غیر از اون میل هایی که مخاطبشون من نیستم! تاریخ این اولین میل برمیگشت به ژانویه ۲۰۰۴.یعنی موقعیکه بنده در پیشدانشگاهی مشغول کنکور ستیزی بودم! خب...یه نگاهی به صفحه اول انداختم و در نتیجه مجبور شدم همین نگاه رو به صفحه دوم بندازم.اینجا بود که یه دفعه دلم یه جوری شد...یه جوری شد و من صفحه صفحه ورق زدم و خوندم...خوندم و زخمهای نوع سومم سر باز کردن...خیلی سعی کردم ادامه ندم ولی یه نیروی عجیبی وادارم میکرد صفحه به صفحش رو بخونم.باورم نمیشد...من با یادآوری تکتک اون خاطرات جنگیده بودم.قبول کرده بودم که یه جزئی از زندگی من بودن که گذشتن...یه جزئی که بدون توجه به خوبی و بدیهاش...خوشی و ناخوشیهاش،برام خیلی عزیز بودن.اما یهو همشون مثل یه فیلم از جلو چشمم گذشتن...خب،دیشب که خیلی سخت گذشت ولی الآن یه حس خوبی دارم.انگار یه قسمتی از دو سال گذشته خودم رو از بیرون تماشا کردم...واقعا جالب بود.یه تجربه بکر...
یه جورایی به این نتیجه رسیدم که "یه مرز خیلی باریکی هست بین صداقت و حماقت"...اینو قبول دارم.اما معتقدم تا زمانیکه خودت بخوای،میتونی اونطرف خط راه بری.صادق باشی بدون اینکه احمق باشی.البته شاید طرفت نفهمه که تو هنوز اونور خطی،چون بالاخره همچین مرز باریکی خطای دید بوجود میاره! اما این مرز،با وجود باریکیش کلی معنی داره...صداقت خیلی اصیله و دقیقا بابت همین اصالتشه که از حماقت جدا میشه.
p.s.1...به یاد اورکات افتادم!!(وقایع دیشب،بیتاثیر نبودن!)...بعد از مدتها،خدا نصیب کرد،گذرم به اونجا افتاد! چقدر با دیدن عکس پروفایلم ذوق کردم.حوری کوچولو با لباس یووه جای همگی خالی...ایشالا خدا قسمت کنه !
p.s.2...دعای روز چهارشنبه:
" ای خدایی که در آسمانها هستی،امروز قتل عام همیشگی را از ما دریغ نکن...ما را از ترحم،عشق و اطمینان به بشریت که فرستادهات به ما داده تهی کن.چون همانطور که هرگز حرفهایش به دردی نخوردهاند،حالا هم دردی را دوا نخواهند کرد...هیچ دردی را...شکرت...آمین "
من نمیدونم و نمیخوام بدونم چی شد که فلسطینیا زمیناشون رو فروختن به اسرائیلیا...نمیدونم و نمیخوام بدونم چی شد که اسرائیلیا اومدن رو نقشه جغرافیای دنیا...نمیدونم و نمیخوام بدونم حق با کیه...نمیدونم و نمیخوام بدونم کی قراره این جنگ فرسایشی تموم بشه...نمیدونم و نمیخوام بدونم هر روز چند تا فلسطینی دیگه تو اون دنیا به پدر مادراشون ملحق میشن...نمیدونم و نمیخوام بدونم فردا قراره چند تا بمب دیگه منفجر بشه...آقا نمیخوام بدونم...زور که نیست...من اخبار گوش نمیدم...روزنامه نمیخونم...نمیخوام بدونم...
دو تا پسربچه دارن فرار میکنن.درست به طرف دوربین.کوچیکه جلوتره...یهو بزرگه میفته رو زمین.کوچیکه برمیگرده.اسم بزرگه رو صدا میزنه.چی بود اسمش؟یادم نیست...کوچیکه پشتش به دوربینه.بالای سر بزرگه زانو میزنه...یه رگبار از گلوله تقریبا پوست سرش رو میکنه...چیزی از کاسه سرش نمیمونه...شما دو تا بیگناه بودین.
مادرت کشته شده...پدر نداری...برادرت...خواهر کوچولوت...هیچکس نیست.هر طرف که نگاه میکنی جنگه...زندگی برای تو یعنی جنگ...منم اگه جای تو بودم مردن رو ترجیح میدادم...یه ردیف نارنجک به خودت میبندی...تصمیم میگیری حسین فهمیده بازی کنی!! آروم سوار اتوبوس میشی...ضامن دستته...چشماتو بستی...همه چیزتو از دست دادی...همه چیز...یه جسم ازت مونده ولی...اگه این ضامنو بکشی،خودتو خلاص کردی...اما بهت یاد دادن که هدف دار بمیری...هدف دار...اتوبوس تو ایستگاه بعدی وامیسه...هنوز چشمات بستس...قرار نبود فکر کردنت انقدر طول بکشه...یه زن میخواد سوار بشه...یه بچه کوچولو تو بغلشه...پاشو رو سکوی اول میذاره...تو ضامنو میکشی...اتوبوس دود میشه...اون خانمه هم...اون بچه هم...تو هم...هیچکس حق نداره از تو بخواد تو اون وضعیت منطقی باشی و مثل آدمای محترم و باکلاس فکر کنی...هیچکس حق نداره بهت بگه وقتی تو یه مشت آدم غیرنظامی رو میکشی،هیچ فرقی با اونایی که خونوادتو کشتن نداری...تو چیزی واسه از دست دادن نداشتی،میدونم...اما اون کوچولو بیگناه بود،همونقدر که خواهر تو...
این جنگ عجیب داره طولانی میشه.هیچ داوری سوت آخرشو نمیزنه.نمیدونم الآن تو ۹۰ دقیقه قانونیشه یا وقت اضافش.اما دیگه شورش در اومده.هر وقت هم که به یه ثباتی نزدیک شده،یه مشت احمق عوضی چوب رو آتیشش ریختن. بچهها تو جنگ به دنیا میان و خیلی راحت تو جنگ میمیرن.همشون بیگناهن.خیلی بیگناه...
سلام!
خوابی؟الآن یه عده آدم خوب دارن نماز شب میخونن.نمیذارن بخوابی که! لابد بیداری.
میگن چشم نداری ولی میبینی...میگن گوش نداری اما میشنوی...میتونی از اون بالا این پایینو هم ببینی؟یا چون آدما از اون فاصله خیلی ریزن،دردشون به چشمت نمیاد؟بگو ببینم،صدای درد آدما تا اون بالا میرسه اصلا؟
.
.
.
اون بالا داری چه غلطی میکنی؟
سال ۱۹۹۴-آمریکا: همه طرفدار برزیل بودن و من هیچ وقت دلم با این تیم صاف نشده.اون موقع ۹ سالم بیشتر نبود.ولی لحظه لحظه اون بازی،تمام و کمال تو ذهنمه.هیچوقت صحنهای رو که توپ خورد به تیر دروازه ایتالیا و پالیوکا تیر رو بوسید یادم نمیره.اشکای روبرتو باجو رو هم...
سال ۱۹۹۸-فرانسه: پنالتی دیبیاجو خورد به محل تلاقی تیر عمودی و افقی دروازه بارتز...و تمام !
سال ۲۰۰۰-هلند: وقتی دقیقه ۹۱،فرانسه بازی رو مساوی کرد میدونستم که ایتالیا نایب قهرمان میشه.این بار طاقت دیدن مراسم قهرمانی فرانسه رو نداشتم اما چشمای پر از اشک و صورت خونی تولدو و گریههای فیوره رو همه روزنامهها چاپ کردن...
سال ۲۰۰۲-کره جنوبی:ایتالیا با همکاری صمیمانه تراپاتونی و بایرون مورنو(داور) به میزبانی باخت که اگه تو نیمه نهایی با آلمان بازی نمیکرد،احتمالا به فینال هم میرسید !
سال ۲۰۰۴-پرتغال: تبانی واضح سوئد و دانمارک و قوانین مسخره یوفا در مورد سه تیمی که امتیازهای یکسان داشتن،باعث شد این بار ایتالیا حتی از گروهش صعود نکنه...
فینال سال ۲۰۰۶-آلمان
و اما...بهروز عزیز که عکسش رو بعد از بازی امشب اینجا ملاحظه میکنین،یه ۲۰ تومن ناقابل به من باختن.با توجه به وضعیت مالی نابسامانم...در کمال دوستی و شفقت...تا قرون آخرش رو از حلقوم مبارکشون بیرون میکشم !!!
ضمن اینکه جا داره اضافه کنم در یک عدد شرطبندی دیگه که البته کاملا اسلامی و شرعی بودش،مبلغ ۸۰ دلار به جیب زدم ! که البته این پول بین خواهر و برادرین! تقسیم میشه چون هر چهار نفرمون در پیشبینی نتایج سهیم بودیم.
و در آخر...یووه...یووه من...فارغ از اسم ایتالیا و فرانسه،دیشب در برلین،با ابهت عجیبی خودنمایی کرد.اونجا که زیدان و آنری-بازیکنای سابق تیم-تکنیک خودشونو به همه نشون دادن...اونجا که کاناوارو با صلابت جلوی هجوم فرانسویها ایستادگی کرد...اونجا که تورام اجازه نفوذ به مهاجمای ایتالیا نداد...اونجا که زامبروتا و کامورانزی بارها با نفوذهاشون خط دفاع فرانسه رو آزار دادن...اونجا که فرانسه با مصدومیت ویرا بخش مهمی از قدرتش رو از دست داد...اونجا که بوفن ضربه سر قدرتمند زیدان رو مهار کرد...اونجا که لیپی به همه درس مربیگری داد...یووه فردا به سری B سقوط میکنه،اما این بازیکنا نشون دادن که بدون تلفنهای موجی هم قهرمانن !
p.s. لوپن هم میتونه بره به درک...که فرانسه مدیون ۸ بازیکن رنگین پوست و یک الجزایری تبار بیهمتاست.
کاپلو استعفا کرد،الکس گل زد،ایتالیا فینالیست شد.
چه اتفاق دیگهای باید میفتاد تا روز من بهتر از این بشه؟
دیشب انقدر جیغ زدم که اگه یه نفر اون وقت شب از نزدیک خونمون رد میشد،حتما خیال میکرد داره از کنار دارالمجانین رد میشه! به جرات میگم به وضعیتی رسیده بودم که مغزم درک درستی از چیزای پیرامونش ارائه نمیداد! یعنی صادقانه بگم در اون لحظات مستعد انجام هر گونه حرکتی(اعم از ورزشی و غیرورزشی،انسانی و غیرانسانی،شرعی و غیرشرعی)بودم!!
چیزی که وقتی به حالت عادی برگشتم،تا نزدیکای صبح ذهنمو به خودش مشغول کرد،تلاش برای توجیه رفتاری بود که دیشب از خودم نشون دادم.چه چیزی منو اینطور به ایتالیاییها وصل میکنه؟احساسی که من داشتم بدون شک خیلی خیلی بیشتر از یه هواداری ساده بود.ایتالیا وطن من نیست.حتی یکبار این کشور رو ندیدم.به زحمت،شاید چند کلمهای ایتالیایی بتونم حرف بزنم و تا حدودی معنی بعضی از جملات رو بفهمم.نمیدونم...شاید بشه گفت هوادار یه کشور دیگه بودن(وقتی دامنه این هواداری تا این حد گسترده میشه)بخاطر اینه که حس نسیونالیستیمون مدتهاست که داره سرکوب میشه(؟).این فرضیه وقتی بیشتر به واقعیت نزدیک میشه که بدونیم یه بنگلادشی بعد از حذف آرژانتین خودکشی میکنه...یه چینی بعد از شکست برزیل تو فینال سال ۹۸ سکته میکنه...دو تا تایلندی موقع بازی انگلیس و آرژانتین تو بازیهای گروهی جام قبل با هم درگیر میشن و یکیشون با چاقو اون یکی رو میکشه...و خودم خوب میدونم که چند هزار تا ایرانی بعد از پیروزی تیم محبوبشون همون رفتاری رو نشون میدن که من دیشب بی کم و کاست نشون دادم! این چیزایی که گفتم،قطعا عکسالعمل طبیعی یه مشت هوادار که به هر دلیلی از یه تیم خوششون میاد نیست.مسئله خیلی فراتر از این حرفاست.من دیشب کاملا خودم رو یه ایتالیایی احساس میکردم و گمون نمیکنم شادیم چیزی کمتر از شادی ایتالیاییهای دیوونه میدون سانتا ماریای رم داشت.ما مردمی هستیم که مدتهاست چیز زیادی برای افتخار کردن نداریم.به هر حال،الآن تو کشوری زندگی میکنم که واضحترین حقوق آدمها به هیچ گرفته میشه.هر کاری میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام و به کورش کبیر ببالم و بواسطه اینکه اولین منشور حقوق بشر رو نوشته به ایرانی بودنم افتخار کنم! نمیتونم به شکوه ایران در زمان داریوش مباهات کنم.(وقتی کنکورم خراب شد،هیچکس اهمیتی نداد به اینکه من ۴ سال تو دبیرستان شاگرد اول بودم! تو بواسطه اون چیزی که هستی ارزش گذاری میشی،نه اون چیزی که بودی).از اونجایی که هیچ پیوندی با اسلام ندارم،طبعا نمیتونم به عدالت علی یا قیام حسین هم افتخار کنم.ما مردم کشورهای جهان سوم آرزوهامون که در قالب ملیت خودمون دست نیافتنی بنظر میرسن رو جاهای دیگه جستجو میکنیم و فوتبال همیشه دم دست ترین وسیله برای اینکاره.
از طرفی من معتقدم جدا کردن آدمها به صرف اینکه چن تا خط مضحک جغرافیایی به اسم مرز بینشون فاصله میندازه کار احمقانهایه.باور نمیکنم شنیدن "سر زد از افق..."بتونه موی تن آدمیو سیخ کنه! فکر نمیکنم هیچوقت علاقهای داشته باشم به اینکه پرچم ایران رو ببوسم و احساس کنم که من چقدر به ایرانی بودنم مفتخرم!! به عقیده من،اینا همش نتیجه تبلیغاتیه که در تمام مدت زندگیمون ما رو رها نمیکنن.به ما یاد دادن که اینطوری باشیم در حالیکه هیچ آدمی نباید اینطوری باشه و به زعم من هیچ آدمی از اول اینطوری نیست! رنجی که یه هموطن من در بم میکشه همونقدر منو متاثر میکنه که رنج یه هموطن من در اندونزی بعد از واقعه سونامی.عذابی که از فقر مردم محروم مرزهای ایران میکشم چیزی کم از احساس غم عجیبی که با دیدن فقر مردم هموطنم در آفریقا بهم دست میده نداره.اگه قلبی در یه نقطه از ایران به هر دلیلی دیگه نزنه،بهمون اندازه ناراحت میشم که وقتی قلب یه انسان هموطنم در دورافتادهترین جزیره اقیانوس هند میایسته.سرکوب دانشجوهای ایرانی همونقدر باعث انزجارم میشه که سرکوب دانشجوهای هموطن مکزیکیم.
بله...من و اون هموطن اندونزیاییم،من و اون هموطن آفریقاییم،من و اون هموطن مکزیکیم،همه روی این کره سبز و آبی،پر از جنگ و نفرت و عشق و حیات،زندگی میکنیم.با دردهای مشترک...با دغدغههای مشترک.همگی،با روشهای مختلف،ولی باید زندگی را از اول تا جایی که مردیم طی کنیم.شاید شکل ایرانی این طی کردن با شکل ژاپنی یا کوبائیش فرق کنه،اما مگه غیر از اینه که شروع و پایانش یکسانه؟من دست کم بخاطر این ابتدا و انتهای مشترک خودم رو وابسته و متعلق به تمام دنیا میدونم.درست یا غلط،نمیتونم فرقی بین مردم با ملیتهای مختلف قائل باشم.
برای من ایتالیا یعنی فوتبال و فوتبال یعنی ایتالیا.شکنجهای که موقع تماشای بازیای این تیم تحمل میکنم لذتبخشه.تماشای دفاع جانانه ایتالیاییها منو از سامبای برزیل بیشتر به وجد میاره.از سر و صدایی که دیشب راه انداختم،نه متاسفم و نه خجالت زده.من یه گوشه از این دنیا زندگی میکنم...هر چیز جالبی،بدون توجه به مارکش میتونه علاقه منو به خودش جلب کنه و هر چیز کثیفی بدون اینکه بدونم متعلق به کجای این دنیاست میتونه حال منو خراب کنه.
برلین عزیز،ما میآییم !
p.s.نذر کردم اگه ایتالیا ببره تا پارک ناژنون رو پیاده برم و برگردم!! اما انقدر تا نزدیکای صبح فکرای عجیب غریب به ذهنم رفت و آمد! کردن که خواب موندم و ادای نذر رو به فردا صبح راس ساعت ۶ موکول کردم!