ساعت: ۸ صبح امروز
خبر کوتاه بود. خشک و جدی. من از این لحظه تا ساعت ۸ صبح فردا فرصت زنده بودن داشتم.
بچه که بودم، هر وقت از چیزی میترسیدم یا نگران بودم، حس میکردم یک غدّهی بزرگ (که آن روزها تازه اسمش را یاد گرفته بودم و فکر میکردم از دزد هم خطرناکتر است چون وقتی توی سر دوست بابا پیدایش شد، یک سال بیشتر مهلتش نداد) در شکمم تشکیل شده. دست به شکمم میکشیدم و حس میکردمش غدّهی بی صاحب را. مثلآ اگر مامان و بابا با هم بحثشان میشد، غدّهی کذایی سر و کلهاش پیدا میشد و بیچارهام میکرد. نگران بودم نکند اینها از هم طلاق بگیرند... وقتی باز همه چیز عادی میشد، غدّه هم ناپدید میشد. حالا پانزده شانزده سال گذشته و من دوباره حسّش میکنم. از همیشه بزرگتر.
بلند میشوم. مات و مبهوت چرخی در خانه میزنم. باید به کسی بگویم. همه خوابیدهاند. نگاهشان میکنم. خوب میدانم از فردا زندگیشان حسابی عوض خواهد شد. نمیخواهم این آخرین روز را هم خراب کنم برایشان.
کامپیوتر را روشن میکنم. باید چیزی توی وبلاگم بنویسم. آفلاین هم میتوانم بگذارم. شاید بهتر باشد به چند نفر میل بزنم...
نگاهم روی دسکتاپ خشک میشود. همین هفتهی پیش بود که با هما فولدر عکسهای شمال را مرتب کردیم. غدّهی لعنتی تکانی میخورَد انگار. فولدر شعرهای اخوان هم آنجاست. ماه قبل که حمید اصفهان بود با خودش آورده بودشان. فیلم سوئینی تاد هم هست. جمعهی قبل با پویا دیده بودیم. جانی دپ آدم میکشت و پویا بی وقفه سوال میپرسید. چشمم میافتد به فیفا ۲۰۰۸ و گریه امانم نمیدهد. با حمید و امید میچسبیدیم به مانیتور و دعوایمان میشد سر اینکه بازی کداممان بهتر است. همیشه هم توافق میکردیم که حمید خوب گل میزند، من خوب دفاع میکنم و امید ضربه ایستگاهیها را از همه بهتر میزند. یاهو مسنجر هم آن گوشه است و من را دیوانه میکند...
مامان از خواب بیدار شده و چایی میگذارد. نگاهم نمیکند. خیالم راحت میشود. بدجوری تابلو شدهام به گمانم... در حالیکه توی یخچال دنبال چیزی میگردد مثل همیشه بزرگترین دغدغهی آن ساعت صبحش را با اولین کسی که از خواب بیدار شده در میان میگذارد... آب دهانم را قورت میدهم. خودش می گوید (قورمه سبزی چطوره؟) چیزی گلویم را چنگ میزند. هنوز جوابی ندادهام که مثل همیشه مکالمه را یک نفره میکند (ولی حمید جمعه میاد). این یعنی قورمه سبزی غذای جمعه مان است. ادامه میدهد: (ماکارونی خوبه، اما هما قراره برای ناهار با ندا بره بیرون. اونو میشه فردا درست کرد)... بقیهی حرفهایش را نمیشنوم دیگر. نگاهی به ساعت میاندازم... پاندول تزئینیاش ایستاده باز. مامان به رسم هر روز، تلویزیون را روشن میکند. مهران جوادی نیا اخبار ورزشی ساعت ۹:۳۰ را میگوید: (فردا تیم ملی بسکتبال با دالاس دیدار میکند). این منصفانه نیست. من هم میخواهم نتیجه را بدانم...
میروم توی اتاق. کتاب تست ریاضی عمومی روی میز باز است. روی یک کاغذ نوشتهام تا آخر هفته باید فصل سه را تمام کنم. کتاب "غرور و تعصب" جین آوستن و "جهالت" میلان کوندرا هم گوشهی میز است. تازه یادم میافتد که "داشتن و نداشتن" همینگوی را نیمه کاره رها کردم و نفهمیدم آخر چه بلایی به سر هری مورگان و اِدی آمد...صدای مامان میآید که (مگه نمیری باشگاه؟) ساعت را نگاه میکنم: (نه، امروز حالشو ندارم).
هما لباس میپوشد که برود. بی اختیار میگویم (هما میشه نری؟) برمیگردد و خیره نگاه میکند. خودم از حرفی که زدهام پشیمان میشوم. میدانستم که به هر حال میرود اما با این سوال مزخرف کاری کردهام که تا مدتها خودش را سرزنش کند و همه جا بگوید "انگار زمان مرگش را میدانست" و من هیچ خوشم نمیآید.
به شکوفه زنگ میزنم. تهران است. میگوید (یه خبر داغ. حدس بزن). میخواهم بگویم من فردا... (بگو خودت). میگوید از دانشگاه SFU پذیرش گرفته و اول سپتامبر دارد میرود. میگویم اگه زنگ نزده بودم بی خبر میرفتی ها. میگوید میخواسته بیاید اصفهان و خبرم کند. دلم میخواهد دادم را بگذارم سرش که تو نگفتی تا چند روز دیگر من زنده باشم یا مرده؟ زبانم میچرخد و میشنوم که دارم میگویم (تا اول سپتامبر چند روز مونده؟)
موقع ناهار، بابا شبکه ۱ را میگیرد. چقدر زود هشت ساعت گذشت. حیاتی از هر روز غیر قابل تحملتر شده است و کتلتهای مامان عجیب سفتند. میروم دستشویی و همهشان را بالا میآورم. کتلتها را و حیاتی را.
از چند ماه پیش که امید فیلم هفت سامورایی را دید، هر روز به من دیدنش را توصیه میکرد و من هر بار به دلیلی فیلم دیگری را ترجیح میدادم. میگفت اگه نبینی نصف عمرت به فناست. میروم توی اتاقش و میگویم (سی دی هفت سامورایی کجاس؟). میخواهم توی این چند ساعت باقیمانده، نصفهی فنا شدهی عمرم را نجات بدهم.
دوازده ساعت گذشته و من میدانم نیمهی آخرش سخت تر میگذرد. من را میخنداند این خدا. این همه آدم توی این دنیا زندگی میکنند. یکی دیگر جنگ راه میاندازد، یکی دیگر مردم را خر میکند، یکی دیگر برق را قطع میکند، یکی دیگر صندلی داغ را اجرا میکند... چرا من باید زمان مرگم را بدانم؟ این است آن حکمتی که همه میگویند خدا دارد؟ میتوانم آبرویش را بریزم. میتوانم تمام برنامههایش را به هم بزنم و آن حکمت تقلبیاش را ببرم زیر علامت سوال... میتوانم خودکشی کنم. بهتر از این است که این غدّهی بی پدر من را از پا در بیاورد... جایش را هم انتخاب کردهام. همسایهی طبقهی پایین، حیاط خانه را از ما گرفت. همیشه دلم میخواست جواب این کارشان را بدهم. چه چیز بهتر از اینکه با فریاد من به حیاط بیایند و آنجا را غرق خون ببینند؟
ساعت: ۱ صبح فردا
پایین را نگاه میکنم. میترسم. واقعا میترسم...به این امید که ساعت ۸ صبح مرگ دردناکتری در انتظارم بوده، چشمهایم را میبندم و میپرم. همینطور که پایین میآیم میبینمش که انگشت وسطش را به سمتم گرفته و با لحن همیشگیاش میگوید: (مقرّر فرموده بودیم ۱ صبح)
=))
به این مقرر شدن اعتقاد داری؟
مطلب با حالی بود. جمله ی آخر خدا رو دوست داشتم. من بر عکس تو خیلی دلم میخواد یک روز مونده به مرگم زمانش رو بدونم. تجربه جالبی می شه.
همین فقط؟ :-"
اولا باورم نمیشد اینجا بعد از پست یه سال قبلت آپ شده باشه.ثانیا باید بپرسم این آقای چپ دست و عینکی مشکوک کی میتونه باشه؟
-----------------------------------
جای بامزش اینجاست که از دیدن عکسای شمال و اخوان و جانی دپ گریت نمیگیره ولی فیفا رو که میبینی به گریه میفتی.فیفا.ای فیفا:ی
-----------------------------------
تو کی شمال بودی ما نفمیدیم؟
هنگامه. این فقط یه داستان بود.
مهدی. به دلایل امنیتی بعله (;
بهاره. دیگه خیلی دیر اومدی، نمیتونم بت بگم :))
--------------------------------
فقط اونایی میفهمن چه گریهای داره که برای یه بارم که شده پاشون به فیفا خورده باشه و با شورت ورزشی عکس داشته باشن :))
خودت میدونی تا به من نگی خواب راحت نداری.دارم با زبون خوش میگم بت
حوری تو باید داستان نویس بشی:-))
<به این امید که ساعت ۸ صبح مرگ دردناکتری در انتظارم بوده>:-))
راستی من خیلی دلم میخواد جای همسایتون باشم هاها
دکی،باز یه جا حلوا خورون راه افتاد و ما دیر خبر شدیم؟به شام شب هفت که میرسیم انگاری.نه؟:D
اما خیلی بی احساسیا، تو واقعاً اگه بدونی 24 ساعت دیگه میمیری میشینی تو خونه ببینی هما کجا میره و مامانت چی میپزه؟خب مثلاً حالا 23 سال این کارا رو کردی خیلی خوش گذشت بهت؟یه بار یادم باشه چند تا کار باحال واسه اینجور مواقع یادت بدم که اقلاً اون روز آخریه رو عشق و صفا کنی.
blasphemy
سلام
اینجام گذاشتی این مطلبو؟:دی
اونجام بت گفتم: انقدر شفاف می نویسی که هرکسی می تونه با یک قسمتش همزاد پنداری کنه
عالی بود
همیشه موفق باشی
قشنگ نوشتی و وبلاگ جالبی داری.دارم ارشیوتو میخونم
فلوچارت حل مسئله رو همین حالا دیدم خیلی خندهدار بود:ی
۱. ببین حوری من مردهی این جواب توام: < به دلایل امنیتی بعله> ! یعنی این دلایل امنیتیت منو کشته D ;
۲. حالا جدی جدی می خوای این کتاب<غرور و تعصب> رو تا تهش بخونی؟! فیلمش رو ندیدی؟ حتما ندیدی، دیگه! چون اگه دیده بودی، احتمالا ذوقی برای خوندن کتاب پیدا نمی کردی . به نظرم این کتاب رو باید وقتی دبیرستانی بودی، می خوندی دخترمD: (: البته شاید حالا کتابش با فیلم خیلی توفیر داشته باشه، شاید!
۳. ....
۴. ۱۵ مرداد؟؟!! "-:
نیلوفر: 1. خدا نکنه :-"
2. کتابش رو با فیلمش مقایسه نکن. من در واقع خوشحالم که فیلمو ندیدم. شاید فیلمش بچه دبیرستانی بوده اما کتابش قطعآ نیست.
3. خودتی :))
4. بله. همین 15 مرداد. همین 15 مرداد از خدا بی خبر :))
نمی دونستم دوباره داری می نویسی و خیلی خوشحالم از این بابت. نسبت به سال قبل اینجا خیلی تغییر کرده درست مثل خودت که شاید خودت متوجه نباشی اما برای من که اخرین بار یک سال پیش پست تو رو خوندم این تغییر ملموس تره. بهت تبریک می گم که از یه نفر خوشت اومده. هر چند جریان اون ادم خوش خط رو اینجا ننوشتی و فکر می کنم تو همون غیبت یک ساله ات اتفاق افتاده باشه. اخرین چیزی که من یادمه اونی بود که تو اعترافاتت نوشته بودی :-)
چند ماه پیش بهت میل زدم که جواب نگرفتم. بهت رسید؟ ادرس جی میلت هم یادم نیست.
بله! چنین مقدر شد . . .
حوری ؟ پارسال دوست و امسال آشنا ...
خیلی بیمعرفتی که مینویسی و صدات هم درنمیآد :((((
بهرحال از دیدن فرش شدن این صفحه خیلی خیلی خوشحالم و داستان هم معرکه بود ... خط روند داستان و پایان معلقش همه و همه پرفکت :-*
مخلصیم خانمی
سلام دوست قدیمی !
منو یادته ؟! بعد از دو سال برگشتم ! مثل همیشه خوشحال میشم ببینمتون !
عجب موقعیت وحشتناکی! فک کن آدم با صدای جیغ یکی بیاد تو حیاط و ...
خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی :)
نجات سرباز رایان یا اخراجی ها ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پیانیست یا حمله به اچ 3 ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سقوط یا دره کانی مانگا ؟!!!!!!!!!!!!!!!!
.
.
.
مساله این است !!!!!!!!! جواب ؟! وبلاگ عشق فیلم !!! [لبخند]