دو سال پیش موقع انتخاب رشته،بابا تلویحا بهم گفت که دلش نمیخواد من تو شهر دیگهای درس بخونم.کما اینکه منم در خودم نمیدیدم که یه جایی دور از خونوادم زندگی کنم.ماجرای مخالفت بابا هم برمیگرده به زمان کنکور حمید.بابا اصرار داشت حمید اصفهان بمونه و خب با توجه به رتبهای که داشت میتونست بهترین رشته دانشگاه صنعتی قبول بشه.اما مرغ حمید خان فقط یه پا داشت و اون عزمش رو جزم کرده بود که بره تهران.تو برگه انتخاب رشته هم اول اون رشتههایی که دوست داشت رو از شریف و دانشگاه تهران انتخاب کرد و بعد اومد سراغ صنعتی.با این وضع،واضح بود که حمید اینجا بمون نیست! هوافضای شریف قبول شد و بابا رسما بهش گفت که این انتخاب خودت بوده و من باهاش موافق نبودم.راحت بهش گفت اگه اینجا میموندی من چه کارهایی که برات نمیکردم.حمید،هم اتاقیهای خوبی داشت.به جز آرش،بقیه اصفهانی بودن و همگی تو یه دبیرستان درس خونده بودن.همون سال دوم بود که ایمان تصمیم گرفت تو تهران یه خونه اجاره کنه و به حمید پیشنهاد داد با هم اینکارو بکنن.بابا گفت موقعی که داشتی فرم انتخاب رشتت رو به قصد تهران پر میکردی باید فکر سختیهاش رو هم میکردی و اینجوری حمید تو خوابگاه موندنی شد.ایمان و مجید رفتن کانادا،آرش از استنفورد پذیرش گرفت و سهیل،دست زنش رو گرفت و رفت سوئیس.حمید اما اینجا اسیر مریم شد و قید رفتن رو زد.پدر عزیز ۶۰ ساله من،هنوز داره با اون پسر بچه ۱۸ سالهای لجبازی میکنه که به خواستش عمل نکرد و راه خودش رو خودش انتخاب کرد.
سفر ما به تهران کوتاه بود.خیلی.این سفر با همه سفرهای قبلیم تفاوتهای زیادی داشت.شاید همین کوتاهیش باعث شد،وقایعش برام پررنگتر بشن و یه جورایی میتونم ادعا کنم که قابلیت تبدیل شدن به یه مینی سفرنامه حسابی رو دارن.قسمت اول این سفرنامه رو امروز مینویسم و ادامش مال روزهای بعد.این دو روز تو هتل سپری نشد.تو خونه قشنگ خاله هم به هدر نرفت.مثل قبل خبری از تلهکابین،شهربازی یا حتی پیادهروی هم نبود.خریدی در کار نبود و همینطور رستورانی.نه پارکی نه کافیشاپی...این دو روز تو یکی از محلههای کثیف طرشتِ کماکان نفرت انگیز گذشت.روی اون تاب پر سر وصدا که یادم اورد تو بچگی اونقدر با تابم بالا و بالا میرفتم که شب از درد عضلههای پام،خواب به چشمام نمیومد.کنار دخترهایی از سرتاسر ایران با غم و غصهها و آرزوهای جورواجورشون.اونایی که یه شب تا صبح تو حیاط زدن و رقصیدن.از بندری و عربی گرفته تا ترکی و لُری.این دو روز عزیز،تو خوابگاه دختران گذشت.
صبح ساعت ۷ بود که رسیدیم تهران.جلوی در خوابگاه به شکوفه زنگ زدم تا بیاد دم در ما رو تحویل بگیره!(هما،خواهرم هم با ما اومد).اولین چیزی که جلب توجه میکرد تعدد گربههای جورواجور بود!! البته من و هما گربه ندیده نبودیم.خونه ما ید طولایی در نگهداری و پرورش گربهها داره!ضمن اینکه چیزی که به وفور تو دانشگاه صنعتی یافت میشه گربست! دو سه تاییشونم خیلی معروفن! یکی اون زرده که همش جلوی در تالارها پلاسه و یکیم اونکه پشت ریاضی همیشه حمام آفتاب میگیره و به خاطر پاش،جانباز ۶۴٪ محسوب میشه!! اما تو موتورخونه طبقه همکف بلوکی که اتاق شکوفه توش بود،سه چهار تا بچه گربه بودن که بدون استثنا چشم چپشون کور بود! گربههای اونجا هم مثل گربههای دانشگاه ما،مریض احوال بودن.یا لنگ بودن یا کور.شل بودن یا کچل و دائم در حال چرت زدن! بعضیشون از دور داد میزد که کوارشیورکور دارن!!!!! نمیدونم شاید این حرفم هیچ جنبه علمی نداشته باشه ولی من یه فرضیه دارم که جا داره روش تحقیق بشه من این وضعیت رو بیارتباط به غذای خوابگاهها و بخصوص وجود کافور اون تو نمیدونم! [یه گریز بی ربط بزنم به سال قبل و اتفاق جالبی که تو شریف افتاد.یکی از دانشجوهای دانشگاهی که بش میگن بهترین دانشگاه کشور،تو خورشت کرفسش یه کرم ابریشم سبز رنگ خوشگلِ مامانی پیدا میکنه!! از فرداش دانشجوها،به مدت یک هفته از در سلف تا در ورودی دانشگاه ظرف غذاشون رو روی زمین میچینن و لب بهش نمیزنن.به نشانه اعتراض! نتیجش این میشه که خورشت کرفس از فهرست غذاهای سلف حذف میشه!!!!!!(یعنی من الآن هر چی از این علامتا بذارم کمه!)] خلاصه داشتم میگفتم که گربهها اونجا وضعیت جالبی ندارن! همونطور که آدما!
وارد اتاق شدیم.یه اتاق کوچیک رو تصور کنین.دست راست یه دستشویی و حمام سرهم! یه کم جلوتر یه آشپزخونه واقعا محقر با یه میز چوبی رنگ و رو رفته که با وجود یخچال و گاز امکان هر نوع حرکتی رو از تو سلب میکنه.تو این اتاق کوچیک دو تا میز تحریر جا دادن.یه آینه رقت آور به یه دیوار سیاه.بعد میرسی به یه اتاق کوچیک دیگه که دو تا تخت دو طبقه! توشه.یه کمد آهنی رنگ و رو رفته و یه کتابخونه چوبی فکسنی.لپتاپ شکوفه اون وسط تضاد عجیبی رو بوجود آورده بود و تو ذوق میزد! خدا چقدر خوب کاغذهای چسبیده شده به دیوارای سیاه اونجا با تو از حال و هوای بچههای اتاق حرف میزدن.که "ایمان بیاوری به آغاز فصل سرد"!
ادامه دارد
p.s.1. اینم از ژنرال! سپردن فدراسیون به دست مصطفوی یعنی سپردن همه چیز به دست قضا و قدَر! یعنی کشک! یعنی سپردن کار به آدمی که لیگش سال ۷۴ شروع میشد و ۷۷ تموم میشد! یعنی درِ فوتبال رو گِل بگیرین برین واسه سید حسن نصرالله هورا بکشین!
p.s.2. دیگه کم کم هر فنچولی میره برا خودش یه وبلاگ میزنه.یکیش خود اینجانب یکیشم مازیار خان ناظمی!!! مصاحبه فخرالدین داوود بگوویچ رو از دست ندین(*)
p.s.3. دیشب همت کردم و دیوارای اتاقمو پر کردم از اون عکسای محشر یوونتوس و دلپیرو که هدیه یه آدمیه که دوستش داشتم.اونی که اینجوری یادش به در و دیوار اتاقم حسابی چسب خورد!
-هنوز دو تا دیوار خالی هست تو اتاقم!
-هنوز یه پوستر خوب پیدا نکردم.پوستر قبلی یووه واقعا قدیمیه و مال الکس تو اسباب کشی پاره شد
-من عاشق یوونتوسم،دلپیرو رو میپرستم،پوستر میخوام آقاجان
-۲۷ شهریور تولد منه
-زحمت بکشین،پیدا کنین پرتغال فروش رو
p.s.4. اینجا رو ببینین.هما که خواهرمه.زیبا و ساناز دوستای هما هستن که اول بواسطه اون و دوم بخاطر اینکه تو یه دانشگاه درس میخونیم با منم رابطه تنگاتنگی دارن! من یه سال از این بچهها بالاتر هستم ولی سال قبل(که اونا تازه وارد دانشگاه شدن)،با هم دوران واقعا خوبی رو گذروندیم.خلاصه بگم که چهار نفری هر غلطی خواستیم کردیم و این وسط فقط من بعضی وقتا درس میخوندم .این وبلاگی که معرفی کردم رو ساناز مینویسه.با اسم مستعار ساندر.هما اسمش دوماست و زیبا هم الکسه! بنده هم میرزاکوچک خان جنگلی تشریف دارم.ساناز نثر قشنگی داره و اینجا از خاطراتمون تو دانشگاه میگه.
p.s.5. دعای روز چهارشنبه: خدای بزرگ! محمود فکری را از ما نگیر،که در حال حاضر تنها چیزیست که با دیدن تیم ملی،لبخند را به لبهایمان مینشاند! آمین!
فکر کنم اسیر واژهی خوبی نبود که انتخاب کردی.
و یه چیز دیگه..
من الان حاضرم خیلی چیزا رو بدم و یه ساعت تو همون طرشتِ کثیفِ کماکان نفرتانگیز قدم بزنم و رو یکی از نیمکتهای پارکش بشینم.
سلام با تشکر از زحماتتون اگر می خواهید در مورد:آیا قران از جانب خدا آمده است؟ و یا کاردستی محمد است؟ تناقضات قرآن و اشکالات علمی موجود در متن قرآن و زنان پیامبراسلام!!! و احادیث که نشانگر علم لا یتناهی ائمه!!!... بیشتر بدانید به این ادرس سری بزنیدwww.alcoran.blogsky.com
در مورد حمید با اینکه اعتقاد دارم کار درستی کرده که رفته تهران اما فکر میکنم حق با بابات بوده که یه کم بهش سخت بگیره.همین!
در مورد مصطفوی نظری ندارم اما قلعه نوعی حرف نداره.اینکه بازیکنای ایرانی جلوی تیمهای عربی همیشه مشکل دارن مربوط به الان و امیرخان نیس.این بیچاره هم باید مربیگری کنه هم مواظب باشه بهش انگ استقلالی بودن نزنن.خودتم میدونی که اگه دیروز اکبرپور جای خطیبی بود بیشتر از این زهر دار میشد تیم.اما بخاطر اینکه یه مشت لنگی بی مصرف بش انگ نزنن اکبرپورو گذاشت رو نیمکت.اما مطمئن باش لیگ که شروع بشه اوضاع اینطوری نمیمونه.
اون پوستری روکه من بت دادم به دیوار کدوم طرفی چسبوندی؟ویوش خوب هست؟اگه دختر خوبی باشی یه دونه یوونتوسشم واسه تولدت میخرم=)))
میتونی هرچی دلت میخواد به فکری بخندی.فعلاٌ امیر خانِ که تصمیم میگیره:D
خوب کردی اصفهان موندی!(خودتم می دونی چرا)
پدرتم آخر می فهمه این حمید بوده که باید انتخاب می کرده نه اون و جسارت حمید رو تحسین می کنم.توصیفهات کماکان عالین و بت توصیه می کنم بیشتر و بیشتر بنویسی.از این به بعد به هر پستت نمره میدم! از ۲۰ نمره این یکی می شه ۱۸.یکی از پستهای خوبت بود واقعا.
اون گزارش کار خیلی جالب بود کلی خندیدم!! تولدت ۲۷ شهریوره؟ چه خوب!!!! مرسی که تبلیغ وبلاگمونو کردی!!! تو باید مسیول تبلیغات و روابط عمومی بشی!!
دوری از خونواده آدمو بزرگ میکنه. بخصوص که توام باشه با اقامت در یه جای بزرگتر و شهری تر
من نمیدونستم تو غذای دخترا هم کافور میریزن !:))))) جالب بود .... بعد اون تیکه اول متن ناتموم موند چرا؟! اسیر مریم شد بعد چی شد!؟...
آره آره ادامه داستان رو هم بگو :دی
من درسته تا حالا تو خوابگاه حتی یک شب نگذروندم ولی خیلی دوس دارم اینکارو بکنم.بهتر بگم یکی از حسرتهامه.فک می کنم آدم اونجوری احساس بزرگی می کنه.رضا جان اینا تو همه غذاهای دانشجویی کافور میریزن دختر پسر نداره که :دی تازه الان زمونه عوض شده.دختر و پسرم دختر پسرهای قدیم!
با تشکر از محمد آقا که این سیستم نمره دهی رو راه انداخت.مطمئناٌ این کار حوری رو واسه بهتر نوشتن ترغیب خواهد کرد:|
می خواستم بگم آرش هم یه جورایی اصفهانی بود، شاید بشه گفت مممد نبود(این رو با حمید چک کن)
راستی حمید که بیشتر وقت ها اصفهان بود! می دونی هر موقع که یکی از اون اسمها که آوردی و خیلی های دیگه می خواست بره اصفهان حمید هم همراهیش می کرد یعنی عملا بیشتر از مجموع بقیه اصفهان می رفت.
BEHRoOoOZ SALam
((((((((((((((((((((((((((((((((((((=
حوری جون دوران دانشگاه و خاطراتش ، دوستانی که تو اون دوره پیدا میشه همیشه موندنیترینها بودن برای من . منتظر سفرنامه نامبر ۲ هستیم :-)
هیچی آقا رضا! بعد اینکه اسیر شد هنوز اتفاق خاصی نیفتاده. چون دوران اسارتش هنوز ادامه داره! میگم اگه آقا حمید اینا رو بخونه!!!!!!!!!!!!!!!!!
بپر آپدیت کن دیگه
سلام.
نمیدونم من یه سری کامنت گذاشتم پرید.
خسته نباشی وبلاگت بی نقصه.
منم همون دانشگاهی درس میخونم که خودت میخونی
اگه وضعیت خوابگاه دخترا اونجا اونطوریه یه سری به خوابگاهای خودمون بزن میبینی که همه جا همینطوریه
خوابگاه پسرا صنعتی خوده یه کلوب شبانس
سیگار و سایر انواع اعتیاد توش یه چیزه عادیه
منتظر سفرنامه قسمت دومت هستیم
موفق و سربلند باشی
سلام
خداییش باید یه خسته ناشید مشتی بهتون گفت
واقعاً چه صبر و حوصله ای دارین
اما در کل خیلی جالب بود.
راستی دست از سر این تیم به درد نخورتونم بردارین.
موفق باشین.