گزارش کار!!

بالاخره سه روز پرمشقت کارسوق امسال هم تموم شد.این یعنی من بازم میتونم تا لنگ ظهر بخوابم  

خیلی کم شده یه مسئولیت بزرگ رو خودم به عهده داشته باشم.همیشه تو یه همچین کارهایی کمک میکردم ولی اینکه خودم مسئول هماهنگی و برنامه‌ریزی همه چیز باشم،اتفاق جدیدی بود که تو این سه روز افتاد.شاید مسئولیت این سه روز کارسوق در مقابل مسئولیتهای بزرگی که در آینده باید به عهده بگیرم و ازشون راه فراری نیست،اصلا به حساب نیاد اما مطمئنم که همین سه روز،بعدها،برای کارهایی که در آینده میخوام انجام بدم-یا نمیخوام و مجبورم انجامشون بدم- خیلی بهم کمک میکنن.

خب اینجور کارها نیاز به برنامه‌ریزی زیاد داره و چون باید ابر و باد و مه و خورشید و فلکهای زیادی! دست به دست هم بدن تا یه کار خوب از توش در بیاد و از طرفی چون همیشه چند تا از اون عزیزان نامبرده دستشون رو به دست بقیه نمیدن،واضحه این کار با کم و کاستی‌هایی همراه میشه و این خیلی طبیعیه.من تو این سه روز خستگی رو با تمام وجود احساس کردم و جالب اینجاس که بزرگترین سختیها مربوط میشه به کارهای پشت صحنه.

امسال تعداد بچه‌ها ۲۲ نفر بودن که ما به ۲ گروه تقسیمشون کردیم.ضمن اینکه قرار بود چند تا از پسرها از مدرسه اژه‌ای هم برای درس دادن بیان مدرسه ما.طوری برنامه ریزی کردیم که دو تا کلاس صبح و دو تا بعد‌از‌ظهر داشته باشیم.مدرسه هم قرار بود ناهار بچه‌ها رو فقط برای روز اول تقبل کنه.۴ شنبه روز کاری مدرسست ولی ۵شنبه و جمعه خب اونجا تعطیله و باید یکی از مسئولین به همراه بابای مدرسه! اون دو روز هم میومدن تا کمکمون کنن.اول یه عکس ببینین از دفتر کار اینجانب که سمت رئیس برگزاری رو داشتم :

 

من که میدونستم رو کامپیوترهای مدرسه نمیشه حساب کرد کِیس خودم رو بردم مدرسه.چهارشنبه،روز اول کارسوق بود و بیشتر مسئولین مدرسه اونجا بودن به جز خود مدیر که مرخصی بود و البته سفارش کرده بود هوای ما رو داشته باشن و باهامون همکاری کنن.نتیجه این همکاری صمیمانه این بود که در اولین قدم،هیچکس نمیدونست کلید اتاق سمعی بصری کجاست!  در حالیکه من از قبل گفته بودم روز اول برای کلاس فرکتالها احتیاج به ویدئو پرژکتور داریم که تو اتاق سمعی بصریه.اونجا به من گفتن کلید دست مسئول اتاق سمعی بصریه که اونم نیومده بود مدرسه  این شد که مجبور شدیم کلاس گراف رو جایگزین کلاس فرکتالها بکنیم.

شکوفه-که کلاسش به ۵ شنبه موکول شد- دوست دوران دبیرستانمه.تو شریف،علوم کامپیوتر میخونه.تو مدتی که بچه‌ها سر کلاس بودن نشستیم با هم عکسای شکوفه رو از صعودشون به دماوند دیدیم.همیشه هر وقت گروه کوهنوردی دانشگاهشون یه برنامه کوهنوردی میذاره،شکوفه باهاشون میره.گفتم شماها دماوند میزنین!، ما تو صنعتی تپه نوردی میکنیم  گفت امیرکبیر و علم و صنعت که صعود برون‌مرزی هم دارن ! همیشه واسه شهرستانیها تبعیض قائل میشن اینا!!!!

حدودای ۱۲ بود که آقای حجت‌پور-همون بابای مدرسه!- با غذاها از راه رسید:

غذایی که متشکل بود از کباب  :

و دوغ :

تصمیم گرفته بودیم روز آخر،تو مراسم اختتامیه به اونایی که یه جوری زحمت کشیده بودن لوح یادبود بدیم.یکی از بچه‌ها لوحها رو به کتابفروشی میراث سفارش داده بود.من از همون دوران راهنمایی فقط میدونستم که میراث یه جایی نزدیک مدرسست اما جای دقیقش رو نمیدونستم.اونایی که منو میشناسن میدونن که من گیرایی بسیار ضعیفی در یاد گرفتن اسم خیابونها،آدرسها و کلا مکانها دارم.واقعا علتش رو نمیدونم.یعنی به راحتی آب خوردن میتونم گم بشم!  و هر کاری میکنم،در این زمینه پیشرفتی حاصل نمیشه! خلاصه اینکه قرار شد منو یکی دیگه از بچه‌ها بریم میراث و لوحها رو تحویل بگیریم.من که کاملا تمام امیدم به ریحانه بود کیفم رو برداشتم که سر راه به یه کتابفروشی دیگه هم سر بزنم.اول رفتیم اونجا و دیدیم بستس.همینجور راهمون رو ادامه دادیم و من در تمام مدت منتظر بودم برسیم میراث  رفتیم و رفتیم! بازم رفتیم!! هی رفتیم!! دیگه تو هشت بهشت بودیم!! به تدریج اون منطقه کاملا مسکونی شد و هیچ خبری از مغازه یا یه جای تجاری نبود اونجا.اینجا بود که یه سوالی واسه من پیش اومد : ریحانه جون! ما الآن دقیقا داریم کجا میریم؟!!!!  یهو ریحانه خشکش زد: من فکر میکردم داریم میریم میراث!!!!! گفت من میدونستم میراث تو آمادگاهه ولی فکر کردم شاید جاش عوض شده یا تو یه راه کوتاهتر بلدی!!!!!!!!!!!!(دقت کنید راه کوتاهتری که کاملا در مسیر خلاف مسیرمون به خیابون آمادگاه بود!)...منم گفتم منو بگو که فکر میکردم تو این مدرسه فقط منم که نمیدونم میراث کجاست!(آخه کلا میراث جای معروفیه بین بچه‌های مدرسه ما و من بارها شنیده بودم که بچه‌ها وسایلشون رو از اونجا میخرن).نکته خیلی خنده‌دار این بود که نه من و نه ریحانه،هیچکدوم نمیدونستیم داریم کجا میریم و تو این شرایط طبیعیه که آدم یه مسیر مستقیم رو بره! در حالیکه من و ریحانه یه جاهایی قشنگ پیچیده بودیم به یه سمتی که معلوم نبود چطور اون جهت رو انتخاب کرده بودیم!!!!!!سر یه چهارراه بود که جفتمون پیچیدیم سمت چپ!! سمت چپی که میتونست راست باشه! میتونست مستقیم باشه! یعنی بعد خودمون مونده بودیم که چی شد که اونجا پیچیدیم چپ.من میگفتم تو اول پیچیدی من دنبالت اومدم و اون میگفت اتفاقا من دقیقا صبر کردم ببینیم تو کدوم طرف میری تا منم بیام!!! بعدم با قیافه حق به جانبی گفت: من میدونستم تو آمادگاهه!! رفتیم آمادگاه! هی رفتیم و رفتیم! هتل شاه عباس رو هم رد کردیم!!! پیچیدیم سمت راست!!!!! که اینجا الطاف خدا شامل حالمون شد و باز یه سوال برا من پیش اومد: ریحانه!! پس میراث کو؟؟!!؟!؟!

-من نمیدونم!!!!!!!!من نمیدونم میراث کجاست!!!!!!! مگه تو نگفتی تنها کسی هستی توی مدرسه که میدونی میراث کجاست؟؟

من که نشستم رو زمین تو پیاده رو!! و دیگه مگه میشد جلوی خندمون رو بگیریم! از جام تکون نمیتونستم بخورم و بلند بلند میخندیدم!! اصلا باور کردنی نبود! مردم تو خیابون که خدا رو شکر تعداشونم کم نبود انگار دو تا دیوونه دیده باشن.بعضیشون که از خنده‌های ما دو تا خندشون گرفته بود! بد وضعیتی بود.من که دیگه واقعا چیزی نمیفهمیدم.میدونین که چقدر اون خیابون شلوغه و بنده همینطور رو زمین نشسته بودم و سد معبر کرده بودم!  دست آخر زنگ زدیم میراث و آدرس دقیق!! گرفتیم!!! حتی توی راه هم نمیتونستیم نخندیم،طوری که سرعت حرکتمون شده بود دو قدم در دقیقه!!!!

کارمون تو میراث دو دقیقه!! طول کشید! اگه از راه درست میومدیم،در مجموع میتونستیم سر ۱۰ دقیقه بریم و برگردیم! این در حالی بود که ما بعد از یکساعت رسیدیم مدرسه و سوالی که این بار برامون پیش اومد این بود که چطور اینا تو مدرسه نگران ما نشدن!!!!(که خب اگه مثل من و ریحانه میدونستن!! میراث کجاست،طبیعی بود نگران نشن!).وقتی اومدیم مدرسه اونقدر خسته بودم(شب قبلش هم فقط دو ساعت خوابیده بودم)،که پشت کامپیوتر،واسه چند دقیقه،بدون اینکه خودم متوجه بشم خوابم برد:

پرینتر هم برامون واقعا سنگ تموم گذاشت!!یه پسری به اسم شایان اویس قرن که مدال طلای جهانی المپیاد کامپیوتر داره،عصر روز ۵شنبه واسه درس دادن اومد و گفت یه برگه هست که میخوام ازش پرینت بگیرین و بعد به تعداد بچه‌های کلاس زیراکس کنین تا من ببرم سر کلاس.یه برگه پرینت گرفتم و دادم به آقای حجت‌پور تا زیراکس کنه.اونم گفت اینقدر خطوط رسم شده رو این کاغذ کمرنگن که اگه ازش بخوام زیراکس بگیرم برگه‌های آخر تقریبا سفید میشن!!! منم تصمیم گرفتیم ۲۲ تا برگه پرینت بگیریم تا مشکلی واسه رنگش پیش نیاد.قبل از هر چیز،سرعت این پرینتر واقعا کلافمون کرده بود.تقریبا یک دقیقه طول میکشید تا یه برگه ناقابل رو پرینت کنه! و این وضعیت اسفبار من در موقع این عملیات جانفرساست :

 

یه جاییم بود که یهو پرینتره ۷ تا برگه رو با هم قورت داد!!!! دیگه هر کدوممون به یه قسمت از پرینتر ور میرفتیم و یه دکمش رو فشار میدادیم تا بالاخره پرینتره کم آورد و عین ۷ تا برگه رو بالا اورد  کلا کارهای پشت صحنه که وابسته به یکی از وسائل موجود تو مدرسه بود،تبدیل به کارهای کمِدی مضحکی شده بودن و قسمت زیادی از خاطراتی که برام درست شده،مربوط به همین کارهاست.البته بعضی وقتام  شرایط واقعا سخت میشد.این عکس مربوط به روز ۵ شنبست و من در حال برنامه ریزی برای کلاسهای روز جمعم ولی هیچ کاری با هیچ کاری جور در نمیاد ...از رنگ صورتم تو این عکس میشه به وضعیتی که داشتم پی ببرین:

 

تو این دوره کارسوق،یه دختر عجیب از دبیرستان خودمون اومده بود واسه کمک.امسال تو المپیاد مرحله اول کامپیوتر و ریاضی قبول شد و همه میگن که آیندش خیلی خوبه.ما تو این سه روز با هم خیلی نزدیک بودیم و این دختر عجیب باهوش بود.کلی کتاب خونده بود و باهاش میشد مثل یه آدم بزرگ بحث کرد.اینم یه عکس ازش در حال انجام فرایض دینیش!! تو دفتر مدرسه:

یه قسمتی از کارسوقمون رو هم تو زنگهای تفریح اختصاص دادیم به معماهایی که بچه‌ها تا آخر روز وقت داشتن جوابش رو بهمون بدن:

یکیش معمای معروف اینشتین بود.اینشتین ادعا کرده که فقط ۲ درصد مردم دنیا میتونن این معما رو حل کنن! و این مبارزه طلبی اینشتین بود که باعث شد بچه‌ها تلاش کنن نشون بدن جزو اون دو درصد هستن! ۱۲ نفر از بچه‌ها این معما رو حل کردن و روح اینشتین خدا بیامرز شاد شد

روز آخر هم تو مراسم اختتامیه،قرعه کشی کردیم و کلا به ۷ نفر که توی این سه روز معماها رو حل کرده بودن جایزه دادیم.یه دفتر خیلی قشنگ هم خریدیم تا از امسال هر کارسوقی که تو مدرسه برگزار میشه(چه ریاضی،چه فیزیک)،تو این دفتر ثبت بشه.همه بچه‌ها و مسئولین کارسوق و حتی آقای حجت‌پور هم توش دو سه خطی نوشتن و امضا کردن.کار جالبیه به نظرم.این بچه‌هایی که این دفتر رو امضا کردن،شاید سالها بعد خودشون برای بچه‌های کوچیکتر همچین برنامه‌هایی تشکیل بدن...و اون موقع با دیدن دستخط و امضای خودشون تو این دفتر،به یاد ششمین دوره کارسوق مدرسه،۱۸ ام تا ۲۰ ام مرداد ۸۵میفتن.بعضیشون از ما تشکر کرده بودن،بعضیشون شعر یا یه جمله قشنگ نوشته بودن و بعضیشون هم نقاشی کرده بودن! یکیشون نوشته بود:

"من از گفتن اینکه زمین به دور خورشید میگردد توبه کردم.اما آیا زمین هم توبه میکند!؟"       گالیله

یکی دیگه هم نوشته بود:

          زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است...

                                                رختها را بکَنیم

                                                                  آب در یک قدمیست!

p.s.1. راستی هوراااااا!! معنی کارسوق هم کشف شد!!!  این کلمه در واقع یه برگردان به فارسی هست از کلمه workshop! که همینطور که میدونین سوق به معنی بازار یا همین shop خودمونه!  هورااااااااا!

p.s.2. من امشب با حمید(برادرم)میرم تهران.شکوفه ترم تابستونه گرفته و اتاقش تو خوابگاه خالیه.واقعا به سفر احتیاج دارم حتی اگه یه همچین ضد سفری به تهران باشه.ساعت ۱ راه میفتیم و ۷ صبح فردا،شکوفه جلوی در خوابگاه دخترا منتظرمه!! قبلا هم اونجا رفتم و از خیابون طرشت متنفرم.واقعا متنفرم! البته قرار نیست همش تو خوابگاه بمونیم.من عاشق پیاده روی هستم و تو تهران حتما جاهایی برای پیاده روی کردن پیدا میشه!

نظرات 17 + ارسال نظر
افشین شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:47 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

قبول کن که برا این مردم رئیس شدن کار سختیه ! مخصوصاً اگه زیر دستیات دو سه تا محصل باشند

سیروس شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:44 ب.ظ

خوش اومدی. خوش بگذره. پستی که عکس داره خیلی خوبه ولی یه سوالی بعدا باید ازت بپرسم درباره گذاشتن عکس تو این وبلاگای بلاگ اسکای.

بهروز شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:15 ب.ظ

اولاٌ خسته نباشید؛اجرتون با بی بی فاطمه زهرا.
دیّماٌ وقت کردی یه 3-4تا عکس از خودت بزن؛پس اون ابر و باد و... چیکار میکردن این 3 روز؟اون یه نفر دیگه رو هم که عکسشو گذاشتی که معلوم نیس کیه اصلاٌ!!!حد اقل میخواستی از قنوتش عکس بگیری.
درمورد شایان اویس قرنم یه چیز جالب بگم:حتماٌ دیدی که وقتی یه نفر از یه مسابقه ی علمی یا ورزشی بین المللی بر میگرده وقتی ازش نظرشو در مورد سطح مسابقات میپرسن میگه خیلی سطحش بالا بوده؛حالا هر چقدرم که مسابقات بیخود باشه.این بشر وقتی از المپیاد کامپیوتر با مدال طلا برگشت و ازش این سؤالو پرسیدن بعد از اینکه نیششو باز کرد با لحنی طنز آمیز گفت:خیلی آسون بود!!!!
در مورد کوهنوردی هم باید بگم که دانشگاه خودمونم از این گروههای کوهنوردی داره.دفتر انجمن کوهنوردی دانشگاهم نزدیک سوله میباشد.منتها شما تا حالا از سالن مطالعه ریاضی خارج نشدین.طبیعیه که غیر از کوهگشت برق و عمران چیزی به گوشت نخورده باشه:D
در مورد معنی کارسوق هم من یه سؤالی برام پیش اومد.کلمه ی سوق تقریباٌ از دوران قاجار به این طرف دیگه کاربرد نداشته.آیا به نظر تو اولین کارسوق تو دوران قاجار برگزار شده که بجای این کلمه بازار رو به کار نبردن براش؟

بهاره شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ب.ظ

wow! بازگشت حوری!!!!!!!!!!
خوش آمد میگم.الان میخونم و میام نظر میدم :دی

بهاره یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ب.ظ

۱-عکسا خیلی قشنگن اما کمن.فک کنم باز مثل پارسال از روز آخر عکس نگرفتین.
۲-من تازه فکر میکنم مدرسه فرزانگان ما از خیلی شهرها بهتر باشه.خدا به داد اونا برسه.ولی اژه‌ای واقعا از نظر امکانات با من قابل مقایسه نیست.بعد میگن چرا پسرها از ما موفق ترن! تاه من یه چیزایی از علامه حلی و فرزانگان تهران شنیدم که به این نتیجه رسیدم اونا همچین هنری نمیکنن که تو المپیادها اینقدر مدال میارن.
۳-خسته نباشی واقعا.یه چیزایی درباره روز جمعه شنیدم.یعنی واقعا خسته نباشی(بوس)

sedarash یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ب.ظ http://baladi.miduni.yadetnarafte

سلام
خسته نباشی

چی شد بالاخره یه پست از سرکار رویت کردیم
گفتم show must go on رو نوشتی و از زندگی دست کشیدی
راستی هم سرویسی سفرت بخیر

محمد یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام..و خسته نباشین.چه خوب باز نوشتی.بعد از مدتها تونستم عکسایی که میگذاری رو ببینم.خیلی خوب شرح ما وقع نوشتی خانوم! کارسوق نامه‌ هات را هم خوندم.شنیدم امسال کارسوق شما عالی بوده.یعنی پسرها هم اعتراف کردن.موفق باشی و خوش بگذره.

باران دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام عزیزم

یه زن دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:08 ق.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

به این می‌گن یه گزارش کامل کاری ... خب خدا رو شکر که بالاخره همه چیز بخوبی و خوشی تموم شده. می‌گم چشم و ابروی که دلبریه و بقیه‌شم هرچند اون زیر میرا قایم شده ولی به همون خوشگلیاست :-) تهران میای ؟ خبر بده بیایم استقبالت خانمی :-) خوش باشی

تنهاترین دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:30 ب.ظ http://sfandiary.blogsky.com/

وبلاگ جالبی داری.کمتر دیده بودم کسی بیاد و تو وبش عکس از خودش به این وضوح بذاره.دلیلش را هم نمی دونم.ولی خوشگلی ها!به منم سر بزن.

محراب سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ب.ظ

گزارش جامع و جالبی بود.خوب می شد وضعیت اونجا رو تصور کرد.از تهران که برگشتی یه سفر نامه هم بنویس!خوش بگذره.

حسین سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.juventus.ir

متن جالبی بود شاید قشنگ نبود ولی اطلاعاتی بود.مسیی.راستی فقط پیاده روی؟؟؟؟مطمئنی؟؟؟؟
و میشه بگی واسه چی وقتی نوشتی حمید توی ( ) نوشتی برادرم؟؟؟؟
خیلی برام جالبه
راستی تهران توی بلوار کشاورز به سمت میدان ولیعصر وقت کردی حتما یه سر بزن واسه تو می تونه جالب باشه.

تامی چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:10 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام
قشنگ توصیف کردی
فقط این آخرش مورد داره
به تهران چرا توهین کردی اینجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هااااااااااااااااااااا

ساسان چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:18 ب.ظ

آره منم از طرشت بدم میاد.یاد علی آقا میوفتم ازش (((:

آرش چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:07 ب.ظ http://ziroroo.blogfa.com

ما اینیم دیگه

افشین چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

سلام ... خیلی خوشحال شدم از این که فهمیدم یه نفر نشسته و بیشتر نوشته هامو خونده !
من فقط می نویسم ...از سوختنم می نویسم ...اما نمی دونم این نوشتن چیزی رو هم می سازه یا نه
راستی از اون ایده هایی که پشت اون پست هاتون هست خوشم اومد..
وحاضرم بهتون لینک بدم.... اگه مایل باشید
موفق باشید

عاطفه جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ب.ظ

آرش چرا فکر می کنی اسیر کلمه مناسبی نیست؟من فکر نمی کنم اینجا اسیر(و کلا جایی که منظور عشق باشه)بار منفی داشته باشه.منم همیشه از زندگی تو خوابگاه وحشت داشتم و به نظرم از اون آدمهایی نیستم که بتونم سخت بگذرونم که شاید علتش زندگی بی دغدغه ای است که داشتم.
دست از سر این امیر خان بردار حوری جون! از برانکو که بهتره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد