!To be or not to be?this ain't my problem

وقتی با یه نفر که نمیشناسینش و حتی نمیدونین چه ملیتی داره صحبت میکنین،یکی از اولین سوالاتی که میپرسین ازش،در مورد دینشه.اینکه تو چه دینی داری،تو شناسنامه تو نوشته میشه و همیشه باهاته.بهت چسبیده،مثل ملیتت.خیلی از ما حتی ممکنه به خیلی از مواردی که اون به اصطلاح دینمون،بهمون حکم میکنه عمل نکنیم،اما به این اسمی که از بچگی و به واسطه پدر و مادر و اجدادمون رومون قرار میگیره تعصب هم داریم.

//*خوندیم که چیزی به اسم "ادیان" وجود نداره.در حقیقت فقط یک دین وجود داره که اونم کاملترین دینه.به علل مختلف نمیشده که خدا از همون اول به بشر همین آخرین دین رو عرضه کنه.بنابر شرایط فکری بشر در هر زمان،خدا یه چیزی به اقتضای درک اونها و بوسیله فرستادش ارائه میکرده تا راهنمای انسان باشه.انسانی که در بدو تولد پاکِ پاک بوده و اون فرستاده،به کمک اون تعلیمات،سعی میکرده،این بشر فراموشکار و خطاکارِ خدا رو همیشه تو خط اعتدال نگهداره.میگذره و میگذره تا خدا،کاملترین برنامش رو تو یه بیابون و برای یه مشت آدم جاهل ملخ خور نازل میکنه و این دین آسمونی چنان تحول شگرفی تو این جماعت عقب‌مونده به وجود میاره که همه رو انگشت به دهان میکنه.این دین،دیگه هرگز تجدید نمیشه.چرا؟ چون کتاب آسمانی این دین،قرآن،چنان سینه به سینه و جا به جا،حفظ و مکتوب میشه که عملا هیچ چیز قادر به ایجاد تحریف توش نبوده.از این مهمتر،در این دوره،بشر از نظر خالقش،به چنان درکی رسیده بوده،که لزومی نداشته که یه راهنما پله به پله باهاش حرکت کنه و بهش یادآوری کنه که داره خطا میره و اون لوح سفیدِ فطرتش رو لکه دار میکنه...و حالا که انگار این بشر دوست داشتنی،بد جور خطا رفته و روی اون لوح پاک انگار دیگه چیز سفیدی دیده نمیشه،خدا وعده به یه منجی داده که میاد و همه تیره‌روزیهامون رو به روشنایی تبدیل میکنه.میاد و اون عدالت فراموش شده رو میگسترونه.میاد و همه میفهمن اون حقیقتی که همه میگفتن گشتیم نبود،نگردین نیست،چیه و کجاست...این از این.*//

اما دین به ما چی داده؟چی بوده جز یه بهونه برای جنگیدن آدما با هم دیگه؟چی بوده غیر از یه دلیل واسه چسبوندن انواع و اقسام اَنگ‌ها به اونایی که مثل خودمون نبودن،و حتی بدتر،پدر و مادرشون مثل پدر و مادر ما نبودن،چون اجدادشون مثل اجدادمون نبودن؟چی بوده جز یه اسم ساده که به واسطش،یه جا،از همه آدما به خدا نزدیکتریم و یه جای دیگه باهامون درست مثل یه مجرم رفتار میکنن؟کجا اومده دستمونو بگیره و بگه اینجوری زودتر میرسین؟کجا اومده لب پرتگاه تا از سقوط نجاتمون بده؟اونروز که تا خرخره تو کثافت بودیم کجا بوده؟

من اینجا به دنیا اومدم و دین اینجایی‌ها رو بهم دادن.خیلی راحت ممکن بود یه جای دیگه به دنیا بیام،پدر و مادرم،آدمای دیگه‌ای باشن و در نتیجه دین منم چیز دیگه‌ای باشه.همین! خیلی سادست فهمیدن اینکه،چیزی که بهش میگن دین من،چقدر بی ارزش بوده که با یه جابجایی ساده،میتونسته کن فیکون بشه!

کدوم از ما اگه آدم نکشتیم،دزدی نکردیم،حقی رو ناحق نکردیم یا دروغ نگفتیم حتی یه لحظه از این ترسیدیم که تو دینمون آدم کُشی حرومه یا دزدی و دروغ گناهه؟کدوممون حتی یه دقیقه به اون عذاب الیمی که خدا وعدش رو بابت این کارها داده فکر کردیم؟هیچوقت به این فکر بودیم که داریم از کاری حذر میکنیم،که دینمون مارو منع کرده ازش؟از طرفی اگه دست یه آدمی رو گرفتیم،یا هر کار دیگه‌ای کردیم که میگن ثواب داره،بی شک کوچکترین دلیلش هم اون بهشت موعود خدا نبوده.در واقع هر آدمی،فارغ از اینکه دینش چیه،واسه خودش یه دستگاهی از اخلاقیات داره که برنامه زندگیش رو از این دستگاه میگیره.از هر طرف که نگاه میکنم،الزام حضور دین تو زندگی آدما رو نمیفهمم.جالب اینجاست که همه ادیان یه اصول مشترکی دارن که اونقدر به وجدانیات آدما نزدیکن که نمیتونیم خلافشون حرف بزنیم.همه ادیان قتل و کشتار،غارت و دزدی و دروغ و ...رو مذموم میدونن.همه ادیان به راستگویی و نیکی دستور میدن.حالا اگه این اصول مشترک رو از ادیان بگیرین(که واقعا برای اینکه بهشون عمل کنیم،لزومی به دستورات دین نداریم) یه مشت چیز فرعی می‌مونه که هیچ نتیجه‌ای عاید بشر نکرده جز تعصبات کورکورانه‌ای که آدمها رو مرزبندی و از هم جداشون میکنه.تازه زشت‌ترین قسمت ماجرا اونجاست که از عقاید دینی آدما سوءاستفاده میشه و اونا رو بازیچه قدرت طلبا قرار میده.

جدا از این حرفا و اینکه دین به نظرم چیز مزخرفیه که دیگه الآن به هیچ دردی نمیخوره،اینو کاملا قبول دارم که آدما همیشه دنبال یه چیزی میگردن که خودشون رو بهش وصل کنن.دین برای بیشتر آدما مثل یه گردنبند می‌مونه که میندازن گردنشون،نه اجازه میدن کسی اونو از گردنشونو باز کنه و نه خودشون درِش میارن اما از اونطرف،هیچوقت نیم نگاهی هم بش نمیندازن.اونی که این گردنبند رو از گردنش بیرون آورد که هیچ،اما در نهایت باید گذاشت مردم دلشون خوش باشه به گردنبندهاشون.

اما خب به چشم خودم دیدم چه آرامش روحی عجیبی دارن اونایی که به یه تیکه پارچه که قراره نقش دخیل رو بازی کنه معتقدن! اونایی که همه چیز رو،خوب و بد،مصلحت خدا میدونن.قبول دارم هر چی دامنه اعتقادات یه آدم وسیعتر باشه،و هر چقدر یه نفر،دلایل وقوع اتفاقاتی که تو زندگی میفته رو بیشتر خارج از دلایل عادی و طبیعی و زمینی! بدونه،تو زندگی راحت‌تره.من به این چیزا اعتقاد ندارم،اما اگه نماز خوندن،دخیل بستن،زیارت رفتن،دعا خوندن و ... میتونه کسی رو آروم کنه پس بهتره سفت بچسبه به اعتقادات و گردنبندش

۱-قبلا کتاب دفترچه ممنوع آلبا دسس پدس رو خونده بودم ولی شنیده بودم از طرف او یه چیز دیگست.یه رمان تقریبا ۷۰۰ صفحه‌ای که اونقدر خوانندش رو میخکوب میکنه که حتی اونی که کِرم کتاب نداشته باشه هم مجبوره یه شبه همش رو بخونه.کتاب،فوق‌العادست و ترجمه عالی بهمن فرزانه هم یکی دیگه از نقاط قوّتشه.

آلساندرای از طرف او،تمام تلاشش رو میکنه تا عشق فرانچسکو رو درست مثل روزهای اول آشنایی و ازدواجشون به دست بیاره.وقتی شوهرش به زندان میفته،حضور یه مرد دیگه-دوست فرانچسکو-و ابراز عشقش به ساندرا،اونو وارد برهوتی میکنه که تا لحظات پایانی داستان توش دست و پا میزنه اما به همسرش وفادار می‌مونه.چنان این کتاب،خواننده رو با خودش همراه میکنه که در تمام اون تلاشها و دست و پا زدنها خودش رو شریک ساندرا میدونه و دلش میخواد ساندرا جواب بی‌تفاوتیهای شوهرش رو با پذیرفتن درخواست متئو بده اما تهِ دلش وفاداری و ایستادگی الساندرا رو تحسین میکنه و امیدواره به تغییر رویه فرانچسکو.اتفاقی که هرگز نمیفته و بالاخره وقتی یه شب،فرانچسکو،یکبار دیگه زنش رو پشت اون دیوار تنها میذاره،اتفاقی که نباید،میفته.ساندرا شلیک میکنه و بعد انگار تازه فهمیده چیکار کرده،فرانچسکو رو بغل میکنه و داد میزنه:من شوهرم رو کشتم!

و البته بعد قسمت پایانی داستان توی دادگاه که وحشتناکه.وقتی از طرف او رو بستم،خیلی خسته بودم.نه از نثر کتاب و اون توصیفهای محشرش،که از اون گلوله بی موقع،که تمام اون تلاشها و تقلا کردنها رو به بدترین شکل،بی‌نتیجه میذاره.

۲-وقتی کتاب مرا باید برای همیشه دوست بداری رو باز کردم،رو صفحه اولش یه نفر نوشته بود:" خوندن این کتاب چندش‌آور رو به همه مازوخیستها توصیه میکنم".این از ضربه اول که حسابی هم کاری بود!ضربه اساسی دوم اونجا وارد شد که دیدم کتاب از صفحه ۱۱ شروع میشه!! و با این جمله تکان دهنده!!: "پدرم فقط یک توصیه برای من داشت.اون میگفت تو رابطه با زنها همیشه از کاندوم استفاده کن چون توی این مملکت به قدر کافی حرومزاده وجود داره! "

یه جاهایی از کتاب واقعا حال آدمو به هم میزنه.حتی تصورش هم مشمئزکنندست.اما خب،من از خوندن این کتاب هم لذت بردم.شایدم مازوخیستم واقعا!

ضمنا اینم بدونین که "وقتی یه دیوونه دست به خودآزاری میزنه،یعنی در خطرناکترین مرحله جنون قرار داره "!