منم بازی!

من تازه امروز عصر از جریان این بازی باخبر شدم.قوانینش رو هم نمیدونم.اینکه الآن برا شرکت تو بازی دیره یا نه یا اینکه اصلا چطوری این بازی قراره تموم بشه رو نمیدونم.ممنون از رضا که اسم منو برد.به قول بچگیامون منم بازی!

 

۱-بزرگترین رویای دوران کودکی من این بود که پلیس بشم و یه تفنگ راست راستی داشته باشم.بعدها از وکیل یا خبرنگار بودن خوشم اومد.آخرشم که بی توجه به شقایق خانوم ها،آقا گودرز رو انتخاب کردم و رفتم دانشکده ریاضی!!!  چیزی که تو این دانشکده دیدم زمین تا آسمون با تصورات قبلیم از این رشته  فرق داشت و از شرایط فعلیم اصلا راضی نیستم.نمیدونم چه رشته‌ای رو در ادامه میخوام انتخاب کنم یا اصلا موفق میشم وارد یه رشته دیگه بشم یا نه ولی مطمئنم ریاضی رو به عنوان یه رشته دانشگاهی ادامه نخواهم داد.

 

۲-من تا ۵-۶ سال پیش یه آدم فوق العاده مذهبی بودم.نماز و روزه‌هام هرگز ترک نمیشد و پا بندی عجیبی به حجاب داشتم.رو عقایدم به شدت محکم بودم و دقیقا یه سری مقدسات برا خودم داشتم.قرآن میخوندم و تو مسابقات حفظ قرآن جایزه‌ها میبردم....و یه چیز دیگه... تو رو خدا نخندین!! چیزه...هان؟...خب...من رهبر رو خیلی دوست داشتم!!!  مامان و بابا در عجب بودن که این یکی دیگه از کجا پیداش شد! شاید نشه رو اعتقادات اون سن و سال زیاد حساب کرد...شاید اقتضای اون دوران-وحتی دورانی که الآن توش هستم-این باشه که همونقدر زود اعتقادت به یه چیز رو از دست میدی که به دستش اورده بودی ولی بالاخره من یه مدت نسبتا طولانی اجازه نمیدادم مو لای درز عقایدم بره! اعتقادات مذهبی من خیلی تدریجی کمرنگ شدن ولی سال گذشته بود که یه مرتبه کله پا شدم! اتفاق پارسال به قدری سریع رخ داد که هنوز باورش نمیکنم.هیچیِ هیچی برام نموند.مثه اینکه تو یه بیابونی قدم بزنی،یهو یه طوفان وحشتناک بیاد و تو نتونی دستت رو به جایی بگیری.طوفان تموم لباسهات رو از تنت در بیاره و لختِ لختت کنه...و تو یه دفه خجالت بکشی از اینهمه عریانی.من اینجوری شدن رو با تمام وجود تجربه کردم.بد هم نبود!

 

۳-تو دوران دبیرستان به خاطر عقاید شدید مذهبی که گفتم و همینطور به خاطر اینکه به شدت سرم تو درس و کتاب بود با هیچ پسری دوست نبودم.سال اول دانشگاه با یه پسر آشنا شدم و به طرز خنده‌داری باهاش دوست شدم.عجیب ترین پسر و حتی عجیب ترین موجودی که دیدم.شاید به ظاهر آدم موجهی به نظر نمیومد اما نمیشد بهش نزدیک شد و ساده ازش دل کَند.میشد ساعتها باهاش حرف زد و خسته نشد.هر روز چیز جدیدی ازش یاد میگرفتم و یه بُعد جدید از وجودش رو میشناختم و هر دفعه بیشتر از قبل شگفت زده میشدم.به شدت باهوش بود.جذابیتش برای من بخاطر هوش غریبش بود شاید.به آدمهای دور و برمون اصلا شبیه نبود.میدونم تعداد افرادی که به اندازه من خوش شانس بودن تا با همچین آدمهایی آشنا بشن زیاد نیست.آدمهایی که انقدر خوبن که مردم نمیشناسنشون و به همین دلیل پَسشون میزنن.آدمهایی که برای مردم بیگانن...در ظاهر آدم بسیار خشکی به نظر میرسید و طول میکشید تا بفهمی پشت اون آدم یخی چقدر احساس قایم شده.داستان ما همونقدر خنده‌دار و عجیب تموم شد که شروع شده بود!...و من از اون موقع مجردم! همیشه در ذهنم ناخودآگاه مقایسه‌هایی انجام میگیره که نتیجش واضحه.هر چند میدونم زندگی کردن با همچین آدمهایی دست کم از توان من خارجه.

 

۴-من استعداد عجیبی در حفظ مطالب دارم.مسائل ریاضی رو هم خیلی خوب حل میکنم.چیزی که تو ذهنم بایگانی بشه غیر ممکنه پاک بشه یا از بین بره. تک تک بچه‌های کلاس اول دبستانم رو به اسم یادمه.آرشیو ورزشیم تکمیله و سوالی از فوتبال نیست که نتونم جواب بدم....با همه این حرفا اگه منو سر چهارراهی که به خونمون منتهی میشه به حال خودم بذارین،براحتی میتونم گم شم!! اصلا مسیر خیابونها تو ذهنم نمیمونن.من هیچ جای شهر رو نمیشناسم و امکان نداره بتونم به کسی آدرس بدم...سال اول بارها از مسیرهای مختلف دانشگاه کروکی میکشیدم تا گم نشم!...یه چیز دیگه اینکه از نظر من بین زانتیا و پرشیا و پژو ۴۰۵ و مزدا و سمند از زاویه کنار هیچگونه تفاوتی وجود نداره!!!

 

۵-دلم میخواست شمالی باشم!

 

 

عمرا اگه یکی از اینا رو میدونستین! واسه گفتنشون از آبرو مایه گذاشتما!! پس ایشالا که بین خودمون میمونه!

 

بیشتر اونایی که میخونمشون و منو میخونن تو این بازی شرکت کردن.اما برا اینکه از قواعد بازی تخطی نکرده باشم از آرش و حمید و بهروز و اون یکی بهروز و باران میخوام ادامه بدن!

...I ain't gonna lose

 بعد از آیت الله مصباح،محمدرضا خاتمی دومین چهره مهمی بود که تو ماه اخیر اومد دانشگاه ما.میخواستم از روزی که مصباح اومد هم بنویسم ولی خودم تو اون جلسه حاضر نبودم.جلسه‌ای که تو تالار ۸-مخصوص برگزاری جشنها و کنفرانسها و سخنرانیها-تشکیل شد و استقبال باشکوهی هم ازش انجام گرفت.برای دانشجوهای دانشگاه ما همیشه حضور یه آدم معروف کافیه برای شرکت تو سخنرانیش.حالا این آدم معروف میتونه رجبعلی مزروعی باشه،فرزاد حسنی باشه،جمشید مشایخی،امیر قادری،مصباح یا حتی بقال سر کوچه ما باشه.از مراسم سخنرانی مصباح فیلمبرداری میکردن-که از شبکه استانی پخش شد-و دوربین،خوب میدونست فیلم گرفتن از اون همه دختر بزک کرده‌ی مانتو کوتاه و اون همه پسر مو ژل زده با ریش زیر چونه چه تضاد دوست داشتنی و شگفت انگیزی با اسم آدمی مثه مصباح درست میکنه و برای لحظه‌ای هم این سوژه‌های نابش رو از دست نمیداد.تا اونجایی که شنیدم،بحث اصلی،کاملا فلسفی بود-هر چند گریزهای قابل پیش بینی به سیاستِ روز هم داشت-و نمیفهمم این دانشجوهای عزیز که تمام کلاسهای واحدهای مرکز معارف رو با خنده و شوخی و خمیازه و آهنگ گوش دادن میگذرونن به چه انگیزه‌ای اون تالار رو پر کردن و اجازه دادن تبدیل بشن به ابزاری برای گفتن اینکه ببینین! این مدل جوونها هم بعله!...

اعضای انجمن اسلامی دانشگاه ما پالتوی بلند میپوشن،سیگار میکشن و به شدت روشنفکر و خب ناامید هستن.تازه...کلی کلمه قلمبه سلمبه مثل لیبرالیسم بلدن!

محمدرضا خاتمی همونطور که انتظار میرفت یه بار دیگه اصلاحات و اهدافش رو تعریف کرد.از همه خواست صبر داشته باشن که زمان بردن خصیصه اصلی اصلاحاته.گفت به عنوان یه جریان سیاسی هیچ توصیه‌ای برای حضور تو انتخابات خبرگان نداریم چون از نظر حزب حاکم وظیفه اعضای مجلس خبرگان انتخاب رهبری نیست.اونا معتقدن خدا خودش رهبر رو تعیین و مشخص کرده و این مجلس وظیفه داره صرفا اون رو کشف کنه! گفت "خبرگانِ پاسخگو" در شرایطی که حتی یکی از جلسات این مجلس به طور علنی پخش نمیشه مفهوم مضحکی پیدا میکنه.با این وجود اعتقاد داشت اگه تو شهر خودتون کسی رو میشناسین که میتونه انتخاب بهتری باشه نسبت به بقیه-و البته صلاحیتش تایید شده-از رای دادن بهش دریغ نکنین.گفت همین الان برنامه‌ای در دست حزب حاکمه که تا پایان سال ۹۰٪ اساتید و بیشتر از ۵۰٪ دانشیاران دانشگاه رو به استعفای اجباری وادار میکنه.گفت شوراها پایگاه مهم و حساسی میتونه باشه که اگه اینهم واگذار بشه عواقبش سخت خواهد بود و ...حرف تازه‌ای نبود.

پورجعفر-یکی از اعضای انجمن اسلامی- تو بخش تریبون آزاد،نه رو به خاتمی،که رو به دانشجوها با شور و هیجان وصف نشدنی انتخابات رو تحریم کرد:

"همیشه و هر موقعی که انجمن اسلامی از یکی از اعضای مشارکت دعوت کرد برای حضور تو دانشگاه با کم محلی اونها مواجه شد.اما الان زمان انتخابات نزدیک شده و بنابراین آقای خاتمی از جیب خودش،پول بلیط هواپیما رو پرداخت میکنه تا برای دار و دستش تبلیغ کنه.کمتر از یه هفته به انتخابات مونده و برای همین ما دانشجوها "عزیز" شدیم.اینا خودشون یه حزب قدرت طلبن که برای رسیدن به قدرت حتی به خودشون اجازه دادن به عبای آقای هاشمی هم آویزون بشن.از نظر ما حزب انحصار طلب و قدرت طلب مشارکت فرقی با هیچ حزب و جناح و گروه دیگه‌ای نداره غیر از اینکه بینشون خبری از صداقت هم نیست.انتخابات برای ما همچنان تحریمه و اومدن شماها به دانشگاه هیچی رو تغییر نمیده"...دانشجوهای زیادی با دست زدن و سوت کشیدن صحبتهای پورجعفر رو تایید کردن.

به نظرم ایرانی جماعت دقیقا لایق چیزیه که نصیبش میشه و لیاقت این جماعت هم دقیقا هم "اونه" که برای زاد و ولد بیشتر جایزه تعیین میکنه.من به معین رای دادم و با عرض شرمندگی اعتراف میکنم که همین کار رو برای رفسنجانی هم تکرار کردم و البته به لطف جماعت مثلا ناامیدِ روشنفکرِ دلزده که انتخابات رو تحریم کردن،در هر دو مرحله شکست خوردم.جمعه،۲۴ آذر،من یه بار دیگه رای میدم.در واقع تا زمانی که تو این کشور زندگی میکنم،انتخاب هم میکنم.انتخابات جمعه در هر حالت یه انتخابات آزاد و پرشور و میلیونی و باشکوهه.چه من و شمایی که میدونیم این انتخابات دموکراتیک نیست،رای بدیم چه نه،انتخابات جمعه مشت خودش رو به دهن استکبار حواله میکنه پس با شرکت نکردنِ من هیچکس و در هیچ جای دنیا متوجه ناامیدی و اعتراضم نمیشه.با رای خودم البته که "هیچ چیز" رو تایید نمیکنم.البته که موافقت خودم رو با پابرجایی "هیچ چیز" اعلام نمیکنم و صد البته که به آزاد بودن انتخابات هم صحه نمیگذارم ولی به نظرم تحریم و سکوت مضحک ترین نوع اعتراض تو یه کشور استبداد زدست که عاقبت این نحوه اعتراض قبل از هر چیز گریبون گیر خودمون میشه.رای من، صرفا نهایت استفادم از اون حداقل سهمیه نفس کشیدنم تو این کشوره.

که زمین چرکین است...

به خوابهای آشفته و پریشون میگن اضغاث احلام انگار! (نمیدونم املاش به همین وحشتناکی بود یا یه کم لایت تر بود!)...من تا اونجایی که یادم میاد خواب معنی دار ندیدم...نشده بشینم خوابم رو واسه یه نفر تعریف کنم تا نظرش رو بگه و اگه میتونه تعبیرش کنه و وسطش جفتمون از خنده روده بُر نشیم.البته میدونم که خیلی آدمها خوابهایی میبینن که اگر هم به واقعیت منتهی نمیشه دست کم معنی داره.خوابهای من اما متاسفانه در ترسناکترین حالتشون هم کُمِدی هستن...و البته اونایی که خنده دار نیستن فقط یه پلان دارن و اون اینه که در حالیکه دارم از یه ردیف پله بالا میرم یه دفه راه پله کاملا وارونه میشه و من سقوط میکنم...هیچوقتم نمیخورم زمین...یعنی وسطای سقوط به این نتیجه میرسم که بهتره بیدار شم! کلا فکر نمیکنم کسی تو خوابش بمیره! نمیدونم...من که فقط می افتم...

دوست دارم رویاهای صادقه رو باور کنم...خوشم میاد...به این که ضمیر ناخودآگاه ما میتونه تو خواب،ما رو از یه واقعه‌ای که در آینده قراره اتفاق بیفته با خبر کنه اعتقاد دارم و در واقع خوشم میاد که اعتقاد داشته باشم...ولی خب تا حالا همچین تجربه‌ای نداشتم.میگن روحی که به شدت درگیر زندگی روزمره ست نمیتونه موقع خواب خودش رو از آشفتگی و دغدغه‌های روزی که سپری کرده رها کنه و اینه که خواب اینجور آدمها معمولا یه معجون عجیب غریب از وقایعیه که در طول روز براشون اتفاق افتاده...میگن روح رو باید از مادیات سبک کرد...میگن دل،باید پاک باشه...میگن نباید شام سنگین خورد!...میگن نباید با جوراب خوابید! چه میدونم...دیدن نور و آدم قد بلندِ سبز پوش و گنبد و کبوتر پیشکش! کاش اینقدر خوابهام با نمک نبودن!!

دیشب یه خواب خنده‌دار دیدم...اون قسمتای طنزش رو که نمیگم چون شاید اینجور برداشت بشه که من یه آدم به شدت درگیر مادیات و زندگی روزمره ام که به روحم اجازه نمیدم بپَره و ضمنا شب گذشته کله پاچه و سیر ترشی و نوشابه خوردم و با جوراب پشمی خوابیدم!! ولی صحنه آخرِ خوابه این بود که تو مغازه روسری فروشی،نیلوفر که میخواست یه روسری بخره یه شال سفید برداشت و گفت اینو سَرِت کن،اگه بهت اومد میخرمش ! منم سَرَم کردم...خیلی سفید بود...سفیدِ سفید و خیلی خیلی قشنگ...شاید اگه هما با فریادِ برف اومده،برف اومده از خواب بیدارم نمیکرد اون صحنه روحانی هم به لجن کشیده میشد!!

چقدر برف قشنگه...بارون رو من البته بیشتر دوست دارم...همیشه برف اومدن برای من معنی نگرانی میده...نگرانی بابت اون لحظه‌ای که برف وامیسه...مثه یه بستنی خوشمزه که نگران تموم شدنش هستین...آسمون خسیس شهرمون رو هم خوب میشناسم...تو اوج خوشی میزنه زیر همه چی و خورشید رو میفرسته واسه خراب کردن همون آدم برفیهای کوچولوی نیمه کاره....اما بارون بی‌دریغ میباره...اگرم قطع شد،بارش بعدیش قرار نیست بره برا سال بعد...اینه که بارون رو بیشتر دوست دارم...ولی برف رو یه کم بیشتر!

مرخصی اجباری!

*تو اون مدتی که به شکل سریالی میرفتم دندونپزشکی،هیچوقت از آمپول بی حسی نمیترسیدم.موقع پر کردن و حتی عصب کشی هم دردی-به لطف همون آمپولهای بی حسی-احساس نمیکردم.یه بار یه مطلب ترجمه شده تو یه مجله پزشکی خوندم که میگفت بیشترین استرس ممکن به مریض تو اتاق انتظار وارد میشه و در واقع بیشترین سختی رو هم مریض اون موقعست که متحمل میشه و بطور کلی سخت ترین قسمت دندونپزشکی رفتن،انتظار کشیدنه نه دندون کشیدن! من اصلا متوجه نمیشدم چون به هیچ عنوان تو اتاق انتظار استرس نداشتم-و ندارم-اما این مطلب روکه توی جمع خوندم دیدم انگار همه موافقن.هما گفت برای من دردناک ترین قسمتش آمپول بی حسیه و واسه همینه که انتظار کشیدن برا زیر دست دکتر رفتن عذاب آوره.جلسه بعدی که رفتم دندونپزشکی-اواخر مرداد بود-موقعیکه دکتر با آمپول بی حسی اومد سراغم،احساس کردم باید بترسم...و واقعا ترسیدم...و دردم اومد...و از همه روزها و جلسات قبل بیشتر دردم اومد...بطوریکه وقتی دکتر آمپول رو از دهنم بیرون میوورد،به وضوح بدنم میلرزید! اومدم خونه و هر چی از دهنم در میومد به هما گفتم!!

تا آخر تابستون که هفته ای دو سه بار میرفتم دندونپزشکی،قسمت آمپول بی حسی تبدیل شد به وحشتناکترین قسمت ماجرا...

بعد از یه وقفه تقریبا یک ماهه دیشب بازم وقت دندونپزشکی داشتم.یه کم تو اتاق انتظار معطل شدم.صدام کردن تو.دکتر اومد...با یه آمپول بی حسی! اصلا حواسم نبود که با یه جمله هما،آمپول بی حسی کابوس تمام شهریورم شده بود.یادم رفته بود! دکتر کارش رو کرد و من اصلا نترسیدم...و اصلا دردم نیومد...و امروز هم دردم نیومد...و به این نتیجه رسیدم که چه آدم بیخودی هستم!

 

 

*از مطب دکتر که برمیگشتم دیدم به درِ چایخونه سورِن یه نوشته زدن:"به دلیل تذکرات سازمان اماکن ورود افراد شرور،بی ادب،معتاد و زیر ۱۸ سال به این مکان اکیدا ممنوع میباشد"!!! من موندم اینا دمِ در با چه متری میخوان بی‌ادبی طرف رو اندازه بگیرن! فکر کنین مثلا اولی به دومی بگه بیا امشب بریم چایخونه سورن...اولی هم بزرگ منشانه بگه نه نه! من بی ادبم...نمیذارن بیام تو!!!!!!

 

 

*خب خیالتون راحت...امروز صبح یه آقا اومد کله های ما رو هم شمرد...خاطرتون جمع که دیگه آمار درسته!

 

 

*از شنبه میان ترمهام شروع میشن.شنبه توابع،سه شنبه جبر و چهارشنبه فیزیک.حجم درسها خیلی زیاده و یه هفته خیلی سخت در پیشه.حتی نمیدونم از کدوم باید شروع کنم! ولی کم کم دیگه میخوام آستین بالا بزنم!! یعنی یه جورایی دارم نگران میشم!! جای شریفتون خالی! من با اجازه رفتم یه یه هفته ای خره رو بزنم! خدافظ شما!

!The meaning of loyalty aka Alessandro Del Piero

*الکس دل پیرو سال ۹۳ اومد یووه. نوزده سالش بود.شنبه ای که گذشت،۲۰۰ گله شد.۱۳ سال حضور تو یووه.خوشم نمیاد اعداد و ارقام سندی باشن برای فوق‌العاده بودن الکس.با اعداد و ارقام،علی دایی بهترین مهاجم دنیاست و کاپلو بهترین مربی! پس روش حساب نمیکنم.اما با این وجود آمار،آمار وحشتناکیه.فصل ۹۸- ۹۷الکس ۲۱ گل تو لیگ ایتالیا میزنه.یکی تو جام حذفی و ۱۰ تا تو لیگ قهرمانان.الکس میتونست اون فصل توپ طلای اروپا رو بگیره اگه به اندازه مایکل اوون خوش شانس بود!! فصل بعدش مصدوم میشه و بله...دیگه هیچوقت اون بازیکن سابق نمیشه.با این حال تو فصلهای ۰۲-۲۰۰۱ و ۰۳-۲۰۰۲ در مجموع ۳۲ گل تو سری آ و ۹ تا تو لیگ قهرمانان میزنه.بیشتر فصل بعدش رو به خاطر مصدومیت از دست میده و در دوران مربیگری کاپلو با حداقل شانسی که بهش داده میشه در طول دو فصل در مجموع ۲۶ گل تو لیگ و ۵ تا تو جام قهرمانان میزنه.زلاتان بیشتر از سه برابر الکس بازی میکنه و در مجموع تقریبا نصف الکس گل میزنه.تو این ۱۳ سال الکس برای یووه تو هر ۲.۲ بازی یه گل میزنه،به همراه یووه ۸ تا اسکودتو میبره.یه بار قهرمان لیگ قهرمانان میشه و سه بار دیگه تو فینال حاضر میشه.الکس سمبل یووست.باقیمانده ای از نسل منقرض شده بازیکنان وفادار.یه بازیکن آروم و بی دردسر.بدون حاشیه.یه بازیکن واقعی که کاناوارو اعتقاد داره بهترین آدمیه که تو این ورزش دیده.گابریل مارکوتی همه چیز رو میگه(قبل از زدن گل ۲۰۰ ام):

 

Any game now, Alex del Piero will score his 200th goal for Juventus. It's quite a milestone in a day and age when players rarely stick with the same club for more than a few seasons. His critics (myself among them) say he hasn't been at his best since the horrific injury he suffered some eight years ago. Yet throughout his career he has been a gentleman, a model professional and a guy who just soldiered on and continued scoring and winning trophies. He's a class act

 

 

 

*بانوی پیر من ۱۰۹ ساله شد.جشن تولدش رو دیروز تو ورزشگاه المپیکو برگزار کردن.همه بودن.مورنو توریچلی و فرارای عزیز، لیپی،بته گا و پسوتو که هنوز با عصا راه میره، بونی پرتی که شخصا از الکس تقدیر میکنه، راوانلی دوست داشتنی، میشل باشکوه و لاپو الکان با دوستای اوباشش!!تولدت مبارک مادربزرگ...مادربزرگ محبوب من.

 

 

*پر واضح و مبرهنه که پرسپولیس از استقلال محبوبتره.هیچ شکی وجود نداره.حتی اگه ۶۰ به ۴۰ بودن تماشاگرا تو ورزشگاه آزادی موقع دربی رو بیخیال شیم نمتونیم از ۹۵-۹۰ هزار نفری که برای پرسپولیس شکست خورده دو سه فصل اخیر اومدن ورزشگاه بگذریم.یادمه استقلال سوکوموروخوف تو آزادی ۶-۵ هزار تا هوادار داشت که براش هو میکشیدن! اگه اون استقلال به قدری مضحک بود که ملت دیدن برنامه جدی نگیرید رو به تماشای بازی اونا ترجیح میدادن،استقلال امیرخان فصل گذشته بالاخره نتیجه بازیهای محشرش رو گرفت و قهرمان شد با این همه این فصل نمیتونه حتی یک سوم تعداد طرفدارای پرسپولیس رو داشته باشه.بعد از چند فصل امسال واقعا دلم میخواست بازی رو ببینم.اما حیف که نمیشه.فردا قراره بریم ابیانه.به دلایلی که گفتن نداره نمیتونم نرم.با توجه به جمعیت جوون! ابیانه هیچ بعید نیست شهرداری اونجا یه صفحه بزرگ بزنه وسط میدون اصلی تا بشینیم دسته جمعی بازی رو ببینیم!!!

 

*من اعتراض دارم! نمیدونم چرا سَرهای خونواده ما رو نشمردن اینا؟! خلاصه گفته باشم که به آماری که میدن اعتماد نکنین...۶ تا کم داره!!

 

*یه صحنه خیلی خنده دار داشت فیلم Bleu.ژولی میره پیش مامانش که تو آسایشگاه یا یه همچین جاییه و آلزایمر داره.مادره ژولی رو با اون یکی دخترش(مِری فکر کنم) اشتباه میگیره.

ژولی میپرسه:مامان من بچه که بودم از موش میترسیدم؟

-تو نه...اما ژولی میترسید!!

-الآن منم میترسم!!

 

*عاشق این عکسم: